« سرگشتگی؛ میراث زندگی بیرون از بهشت »
خاما دومین رمان یوسف علیخانی با پرداختن به موضوع پیچیدهای همچون زندگی در تبعید در قالب عشقی نافرجام اشاره به تبعید انسان از بهشتی دارد که حاصلش زندگی بر زمین خالق بیهمتاست.
داستان به روایت زندگی جماعتی از اقوام کرد زبان میپردازد که به دلیل جنبش آزادیخواهان خویبون تبعید میشوند. راوی داستان پسری کوچک است که چون در آن زمان به سن جنگیدن نرسیده زنده میماند و تبعید میشود بی آنکه در آغاز کردنِ هیچ یک ارادهای داشته باشد. او که تا پایان داستان و حدود چهل سال را برایمان روایت میکند فرزند خانوادهی پرجمعیتی ست متشکل از پدر خانواده باب علی و دایه ( مادر خانواده ) و پس از آنها چهار برادر به نامهای محمد و احمد و خلیل (خودش) و اسماعیل و سه خواهر؛ فاطمه و مردیسی و چیله.
یکی از نکات جالب توجه در داستان این است که دایه (مادر) نام ندارد و تا پایان داستان هیچ جا اشارهای به نام مادر جز لفظ دایه نمیشود. کنایه به اینکه زمین هم مانند خدا یکی ست!
سرگذشت این خانواد و تبعید و زندگی با دربهدری و جستجوی یار در خیال، بهانهای شده تا سرگشتگی آدم روایت شود در شش روز زندگی!
رمان در شش فصل با اشاره به موضوع آفرینش زمین و آسمان در شش روز روایت میشود.
روز اول / فصل اول؛ آغگل همچون بهشتی پیش روی خواننده گشوده میشود. ( زمین )
این فصل مقدمهای برای شناساندن خانه و محیطی امن و به روایت نویسنده، خانوادهی خلیل عبدویی پسرک ده دوازده سالهای ست با عشقی کودکانه و یادآور بیگناهی آدم در بهشت که اتفاقا راوی داستانِ خاما هم اوست. زندگی به منوال سکون و آرامشی خیال انگیز در روستایی کردنشین با نام ترکی آغگل به معنی دریاچهی سفید و مقدس آغاز میشود. همه چیز آرام است و فصل کوچ نزدیک. تا اینکه زمزمهی نبردی درمیگیرد به بهانهی آزادی. پای نبرد که میان میآید آرامش و سکون معنای خود را از دست خواهند داد. خاما دختری که خلیل با تمام کودکی خواهان اوست تنها در این فصل حضور فیزیکی دارد و به مبارزان میپیوندد.
جوانان برای طلب آزادی، راهی کوهی میشوند با نام آرارات که ترکان آگریداغ مینامندش به معنی سراشیبی و دو قله دارد که نقش حک شده بر پرچم و کلاه نظامیان جنبش خویبون است. جنبشی که فرزندان این خاک مقدس به آن میپیوندند و زندگی در سراشیبی ِ تبعید قرار میگیرد. همان کوهی که در روایات، کشتی حضرت نوح بر آن پهلو گرفت تا اهالی زمین را از هر نوع به صورت یک جفت، از خطر حفظ کند. و آنها که سوار این کشتی نشدند به تبعید محکوم! مردمی غیرنظامی به دستور حکومت برای سرکوبی جنبش به اجبار کوچانده میشوند به زمینی دیگر.
روز دوم / فصل دوم
ادامهی تبعید / زمین
گروه محکوم به تبعید به ارسباران میرسند. در این فصل زنان ایل پذیرای زندگی و ادامهاش هستند. حضور زنان در فصل دوم با توجه به اینکه زن نماد زمین و زندگی ست پررنگ تر میشود و خاما که نام دختری از ایل کوچانده شده میباشد، با توجه به اخبار رسیده از جنگ در خیال خلیل به زندگی ادامه میدهد. کنایه به زندگی ( زمین و هستی ) خیالی که شباهتی با زندگی در واقعیت ندارد، چرا که تبعید مغایر با زندگی ست! زندگی هنوز روی آرامش ندیده ولی مادر با ساختن خانه و کمک به زایمان یکی از زنان خانوادهای از ایل شاهسون به خواننده یادآور میشود زندگی (به ناچار) ادامه دارد حتی اگردر تبعید باشد.
روز سوم / فصل سوم
(زمین)
با این جمله آغاز میشود:
«پرتمان کردند از بهشتمان به زمینی که خودشان میخواستند.»
تبعید ادامه دارد اینبار طولانیتر و نامأنوستر!
خلقت واژگونه شده.
کوه باید خلق میشد و برکت میگرفت.
فرزندان فرهاد کوه کن! پتک بر دل میکوبند وقتی مجبورند به کارگری برای ساخت بزرگترین خیابان آن زمان در شهر قزوین سنگهای کوه را همچون خودشان تکه تکه کنند تا دیگر اثری از کوه نباشد. چرا که سنگ تا زمانی که در آغوش کوه است، سنگ است و نشان از استواری دارد.
« کوه وقتی شکار بشود. وقتی سنگی از کوهی جدا بشود، همان بهتر که دیگر سنگ نماند. همان بهتر که تکهتکه شود. همان بهتر که دیگر در دلش هوایی نماند برای برگشتن. سنگ تا وقتی سنگ است که توی دل کوهستان نشسته باشد و سنگها تا وقتی با هم هستند که کنار هم نشسته باشند و گرنه سنگ وقتی از کوه کنده شد، دیگر سنگ نیست. و کوه بدون سنگ، یعنی دشت. یعنی اسارت. یعنی در به دری. (ص ۱۴۲)
( این قسمت اشاره دارد به تبعید از بهشت. جدا شدن از اصل. از الوهیت ! زمینی شدن یعنی اسارت مادامالعمر! ) یک نکته قابل توجه در این فصل از داستان اشاره به کرد بودن بخشی از اهالی شهر قزوین است جایی که باب از امنیه میپرسد: « قزوینیها کرد هستند؟ » و او پاسخ میدهد :« کرد هم دارند. از خروسی گرفته تا لک تا کرمانج » و نام
اقوام متعدد کوچانده شده از وطن را میگوید و به خاطر خواننده میآورد که این داستان از قدیم و خیلی پیشتر شکل گرفتهاست. تبعید از جایی که ریشهمان آنجاست ( شاید همین تبعید آدم از بهشت ).
فصل سوم که در میانه داستان است خود نقطه عطف میشود. زندگی در حال تهدید آغازگر آن است. جایی که یکی از زنان در زمان کوچ اجباری، جایی در بیابان نیاز به کمک برای وضع حمل دارد و مأمورین حکومت اجازه نمیدهند و بیشباهت به نسلکشی نیست! و به آشکار اشاره به تهدید زندگی در تبعید دارد. که زندگی در تبعید زندگی نیست. اتفاقا دوباره زندگی یک کودک در همین فصل به دست یک زن نجات مییابد به همراهی خلیل که خود تبعیدی ست.
خلیل همراه خانواده در مسجدی ساکن میشوند و روزها برای کارگری و سنگ شکنی مشغولاند. تا دوباره وادار به کوچ اجباری و تبعید میشوند. اینبار خلیل در شب قبل از حرکت در کوچههای شهر گم میشود! ( اشاره به گمگشتگی انسان در زمین و جستجوی خویشتن دارد ) زمانی که از پیدا کردن راه ناامید میگردد. بر سکوی خنک خانهای مینشیند و به « نور»ی که از روزن پنجرهای به بیرون میتابد مینگرد.
جمعی را مشغول به راز و نیاز میبیند در طلب باران که برکت است بر زمین و از آسمان میبارد. جمعی که در گروه کوچکی مشغول عبادتند در ساعتی به جز ساعت معمول نماز. زمانی که خلیل از یکی از حاضرینی که در حال ترک کردن محل نیایش است، طلب راهنمایی برای یافتن راه که کنایه از یافتن خود است میکند، آن فرد که روزهی سکوت دارد دست او را میگیرد و تا جایی میآورد و رهایش میکند و به او با اشاره میفهماند تا بقیه راه را برود که مسیر مشخص است و راه کوتاه و بی نیاز از همراهی راهنما!
و خلیل دوباره پای در راه میگذارد.
اینبار اهالی به سمت روستایی به نام زاغه کوچانده میشوند و در خانهی اهالی پذیرایی میشوند با «نان» که حکایتی غریب دارد.
«-نان هم روزگاری آدم بوده.
-بی خیال!
-چرا میگویند فلانی نان گم نشود؟
-خب؟
گم شدن که فقط مال ما نیست که مثل تو گم بشوی.
-من گم بشوم؟ تو گم شدهای
-حالا من گم شدهاند یا تو گم شدهای، مهم این است که نان هیچ وقت گم نشود.
-نفهمیدم والله.
-روزگار بهت نانی نشان میدهد که گم نمیشود. هرجا بهت نان بدهند، آن خانه و صاحباش را از خاطر نبری»(ص ۱۷۶)
(اشاره به خوردن گندم و بیرون شدن از بهشت بی آنکه بتوان فراموشش کرد نه خانه را و نه صاحبخانه را)
خلیل همراه برادران مشغول به کار و کندن چاه میشود.
آب برای برکت به زمین. برادرانش چون برادران حضرت یوسف با او سر سازگاری ندارند. در صدد حذف او هستند. خلیل در لحظهی تصمیم گیری با اقدامی عجیب و نامتعارف برادر کوچکتر را در چاه رها کرده و به سوی خود میرود.
برادری که در چاه میماند اسماعیل است. هم نام فرزند ابراهیم خلیل که از جانب خداوند دستور به ذبحش میرسد! خلیل اسماعیلی را در چاه باقی میگذارد که گاهی در داستان سمائیل خوانده میشود.
سمائیل نام دیگر شیطان است که اتفاقا ملک مقرب بارگاه باریتعالی ست. از طرفی نزد کردهای ایزدی سمائیل همچنان که فردی شیطانی ست گاهی نیز رفتاری پسندیده دارد آنها اعتقاد دارند چون ملک مقرب پروردگار بوده و حاضر به سجده به غیر از خداوند نشده قابل احترام است.
اینجا مجبورم به ابتدای داستان هم اشاره کنم که در فصل اول جایی که دربارهی خروس صحبت شد. گفته شد خروس فرشته است.
خروس موکل روز و آگاهی دهنده از آغاز زندگی ست. و نیز پرندهای متبرک برای این قوم. که اشاره به نوع اندیشهی ایزدیان دارد. او را قربانی میکنند. چنان که سمائیل در بن چاه ماند.
روز چهارم / فصل چهارم
زمین
این بخش از داستان با دیدن مارها در خواب شروع میشود.
مار نماد زمین است و برکت. تا قبل از ورود اندیشه و تفکر مذهبی به متون هیچ پلیدی برای مار متصور نمیشدند. چطور که جایی در داستان باب علی میگوید مار را نباید کشت. مار که نماد زمین است، با نیشی زهرآگین که حاصلی جز مرگ ندارد. دو سوی انتخاب خلیل هستند. او قدم در راهی میگذارد که مرگ و زندگی همپای هم و دوشادوش او بی ذرهای تعلل قدم برمیدارند. در این قسمت، خلیل با لفظ سمائیل برادرش را خطاب میکند که باعث ترک کردن خانه و خانواده شده که اشاره دارد به شیطان و رانده شدن از بهشت و پا گذاردن بر زمینی که مرگ دارد. و اختیار و انتخاب.
خلیل انتخاب میکند. بین مرگ ( زندگی در تبعید ) و زندگی. او زندگی را انتخاب میکند . به شاگردی پیرمردی کفاش در میآید و از او ساختن و خلق کردن را میآموزد. اینبار خلیل خود به زمینی که انتخاب کرده وارد میشود نه به اجبار و اصرار. تا اینکه صدایی اورا به خود فرا میخواند. خیالی از گذشته که در بهشت بوده اورا به سوی معشوق خیالی رهنمون میسازد. غافل از اینکه معشوق جای دیگری ست و اینجا زمین است. خلیل خودخواسته برای بازگشت به سوی اصل خود در رکاب هم ریشهای قرار میگیرد که قبل از او این راه را آمده و او کسی نیست جز سردار سعید یکی از بازماندگان از تبعیدی قدیمیتر که اکنون به قدرت رسیده. خلیل که انسانی گمگشته و در جستجوی اصل خود است. تحت نظر سردار قرار میگیرد و با اینکه میداند اینبار آزادی خود را به هیچ وجه باز نخواهد یافت در التزام سردار به اشعاری از فردوسی گوش میدهد که قبلا باب برایش همین داستانها را گفته است ؛
داستانی از شاهنامه که روایتگر جنگ فریدون است با ضحاک!
خلیل در این بخش از داستان پذیرفته که باید زندگی کند و زندگی در روستا با داشتن همسر معنا مییابد. خلیل هر شب مهمان یکی از اهالی ست تا سر و سامان بگیرد اما او زنی به نام قدمبخیر را انتخاب میکند. زنی تنها که پیش از او دوبار ازدواج کرده و همانند خلیل از زندگی خیری ندیده است. ازدواج این دو با خواندن خطبهی عقد و بیتشریفاتی متبرک میشود. خلیل اینبار خود را قربانی میکند. زندگی با زنی که او را همچون معشوق نمیخواهد ادامهی سرگشتگی و ریاضتی است که خلیل خود برگزیده. هرچند همچون هربار که بیراهنما پای در مسیری میگذارد جز خودش، تردید هم همراه اوست. در تمام این سالها خلیل با خود درونیاش چنان که با معشوقی سخن میگوید و او را خاما مینامد. خاما خیال نیست. خاما خلیل هم نیست. خاما خلیلی است که نیست و باید باشد. خاما جوهرهی وجودی خلیل است در این سفر از خویشتن به خویش.
خلیل با توجه به فرار مداوم از خود و تردید برای بازگشتن به اصل و ریشه و علاوه بر ظاهر خیالاتیاش همیشه ساکت است همانند راهنمایی که در کودکی دستش را گرفت و با زبان روزه راه را به او نمایاند. اما خلیل انسانی منطقی ست. او تصمیم دارد همینجا بماند و در زمین جدید وطن بسازد.
روز پنجم / فصل پنجم
آسمان
مدتها ست که خلیل پدر شده. مردی که نماد آسمان است.
خلیل دست به آبادانی خاک جدید میزند و گیاهان و باغ را میپروراند چنان که فرزندان را صاحب شده. و سیل خاطراتی که مدتها ست با سکوت سعی در پنهان داشتنشان داشته همچون بارانی از آسمان سرازیر میشود. او سرزمین جدیدی ساخته و اهل و عیالش در آرامشاند. او به زادگاهش فکر میکند ومیبیند که آغگل را به خاک جدید آورده.
روز ششم / فصل ششم
آسمان
خلیل همچون آغاز داستان تنهاست. پس از رانده شدن از بهشت همزبانی نیافته. صاحب خانواده است پسری دارد به نام فریدون و دخترانی که اورا به یاد خواهرانش میاندازند.
همسری بی هیچ همزبانی!
آسمان در داستان آفرینش دو روز کار دارد برای خدا البته.
خلیل باید ببارد تا به آرامش برسد. باید روزهی سکوت را بشکند تا در وطن مأوا بگیرد. خاطرات را چون باران میبارد و ساکت میشود تا به دیار معبود بشتابد .
معبودی که او را به جرم عشق از وطن بیرون کرد. تا برود و گرد خود بگردد و نشانی از یار بیابد که با او یکی شود.
یار و دلدار و عاشق و معشوق یکی ست و انسانی که خلیل، باید بت خود را بشکند! تا خود را نیابد به وصال یار که خدا در درون خود باشد نخواهد رسید!