و خاما نیز، جهانی بود.
کتاب خاما دومین رمان یوسف علیخانی است که زمستان ۹۶ در نشر آموت به چاپ رسید وتا به حال به چاپ هشتم رسیده است.
پشت جلد این کتاب آمده است که «خاما نباید نوشته می شد. یک بار یکی خیلی سال قبل او را زندگی کردو در شبی، این راز مگو را گفت و دیگر به سخن درنیامد. لال شد. و گذشت و گذشت و گذشت تا رسید به یکی که کارش گفتن است. این کلمه ها امید دارند خاما زنده شود و آن راوی هم. به رقص و به رنگ رنگ زرد و قرمز این حلقه ی آتش، باید که جاری شد.»
این رمان روایتگر زندگی کودک کُرد ده یازده سالهای است به نام خلیل که با خانوادهاش در روستای آغگل، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان ماکو در استان آذربایجان غربی ایران، زندگی میکند. از قضا این پسر بچه عاشق دختری است به نام خاما که چند سالی هم از او بزرگتر است و به نقل از فاطمه، خواهر بزرگتر خلیل، «این تو را کول بگیرد». در همان صفحات اولیه رمان، خبر از جنگی میرسد بر سر آرارات. و یاران همیشه همراهِ جنگ، شهادت و اسارت و تبعید. و این داستان ادامه دارد تا پنجاه سالگی خلیل.
بخش قابل توجه کتاب این است که به فهرست که میروی به جای کلمهی آشنای فصلها میبینی که نوشته شده روزها بعد روزها از پی هم آمدهاند: روز اول، روز دوم، روز سوم،...
و در کمال تعجب میبینیم که این کتاب در روز ششم تمام میشود. کتاب را که پیش میبری میبینی که منظور نویسنده شش روزی بوده که زمین و آسمان در آن آفریده شدند. اما باز سوال، که چه ربطی دارند شش روز آفرینش به این کتاب.
قرآن در آیه ۵۴ سوره اعراف میفرماید: «پروردگار شما خداوندى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد.» که در تفاسیر مختلف آمده است که منظور از کلمهی یوم در این آیه دوران است. که در این رمان هم منظور از این شش روز همان شش دوران است.
اين دورانهاى ششگانهی آفرینش محتملا به ترتيب ذيل بوده است:
۱. روز اول : روزى كه همه جهان به صورت توده گازى شكلى بود كه با گردش به دور خود از هم جدا گرديد و كرات را تشكيل داد.
روزی که عشق خلیل به دختری به نام خاما تبدیل میشود به عشق خلیل به وطن در قالب شخصیتی به نام خاما. «آرارات فقط به خاطر تو آتش گرفته. این دویدن ها و آمدن ها و جنگیدن ها و این نیزارها و این دریاچه مقدس و این آغگل، همه و همه برای این آمدهایم که تو بیایی خاما!...» و سپس جنگی که در میگیرد و مردم این وطن را از هم جدا میکند. انفجاری که هر کسی را به سمتی پرتاب میکند.
شاید همانجایی است که دایه میگوید:« ترک و کرد نداره خلیل خدا مردم رو یک جور آفریده. این سیاست مدار ها هستند که مردم را به جان هم بیندازند.»
انگار دایه میخواهد بگوید همه روزی یک ملت واحد بودیم اما این قدرت طلبیها و خلق خود مردم است که اقوام را از هم جدا کرده و حتی باعث میشود که افراد یک قوم هم ازهم جدا شوند و پراکنده شوند. اشاره به تبعید کردها و جدا کردنشان از هم و ....
۲. روز دوم: اين كرات تدريجا به صورت توده مذاب و نورانى و يا سرد و قابل سكونت در آمدند.
کردها را از آغگل کوچ میدهند به ارسباران و آنجاست که کم کم آتش خانوادهها سردتر میشود و با شرایط کنار میآیند و شروع میکنند به ساختن مآل برای خودشان تا ساکن شوند وحتی جاهایی خودشان را با روش زندگی قوم ترک وفق میدهند. حتی فاطمه خواهر خلیل عروس یکی از خانوادههای ایل میشود و در ارسباران ساکن.
۳. روز سوم: روز ديگر منظومه شمسى تشكيل يافت و زمين از خورشيد جدا شد.
در این فصل باز کردها را از ارسباران کوچ میدهند به قزوین و هر خانواده را در جایی سکونت میدهند. بعد هم خانواده خلیل را در زاغه ساکن میکنند. این خانواده در آنجا میماند و در تلاش است که آنجا زندگی بسازد. باب و بقیهی پسرها به چاهزنی برای اهالی روستا روی میآورند و پول جمع میکنند برای رسیدن به اهدافشان و حتی میبینیم که حرف از ازدواج بچهها زده میشود که این خود یعنی نوعی قبول شرایط از سمت خانواده، یعنی ماندن. بعد از مدتی زندگی، و آرام شدن شرایط، خلیل که حالا جوانی است که پا به پای خانواده کار میکند به این دلیل که نمیتواند از وطن و خامایش دل بکند. و نمیفهمد که چطور خانوادهای که آن همه شور جنگ داشت حالا آنقدر آرام گرفته و فراموش کرده وطن را با اولین بهانه از خانواده جدا میشود.
۴. روز چهارم: روز ديگر زمين سرد و آماده حيات گرديد.
خلیل پس از فرار از خانواده و روستای زاغه به قزوین میرود و آنجا مدتی پینه دوزی میکند. برای گرفتن شناسنامه نامش را به حسن مهاجر تغییر میدهد و خود را متولد قزوین معرفی میکند. تا با سردار سعید رشوند آشنا میشود و با او راه میافتد سمت الموت. از اینجا به بعد شاهد سرد شدن خلیل هستیم شاهد حسن شدنش. خلیل از فصل چهار آماده میشود برای قبول اینکه شاید بتوان جایی زندگی کرد که زادگاه نباشد شاید وطن جایی است که تو در آن بمانی و ریشه بدوانی.
خلیل در این فصل تصمیم میگیرد که خاما و وطن را برای همیشه در خاطر نگه دارد و از این پس تلاش کند برای جان گرفتن در الموت. که البته هیچ گاه برای آدمی آسان نیست که ناگهان غیرت و تعصبش را برای زادگاهش کنار بگذارد آن هم زادگاهی که تو را به اجبار از آن راندهاند. به همین دلیل باز هم از خلیل شک تردید میبینیم اما فقط در حد تردید باقی میماند. فقط در حد فرضیههایی که خلیل هیچ گاه حتی به عملی کردنشان فکر نمیکند. در نتیجه اولین قدمی که برای عملی کردن تصمیمش برمیدارد ازدواج با قدم بخیر است. و زیر بارمسئولیت گذاشتن خود تا بتواند پای تصمیمش بماند. خلیل انگار خودش را بند قدم بخیر میکند تا هوای آغگل از سرش بیفتد. آتش خلیل در این دوران رو به سرد شدن است. و خلیل در حال قبول آدم دیگری است به نام حسن که متولد قزوین است و شهرتش مهاجر است. درست مثل پرندههای مهاجری که در مطلع داستان از آنها سخن گفته شد. «پرنده های مهاجر هم گاهی میآمدند و مدتی بودند و بعد یک روز که بیدار میشدی ، میدیدی، از گلهشان خبری نیست رفتهاند به جایی دیگر.» خلیل دیگر حسن مهاجر است. مهاجری که فقط چند صباحی را در آغگل گذرانده و حالا وقت کوچش رسیده. و شاید زمانی دیگر دوباره وقت کوچش به آغگل هم برسد. «فصل آمدنمان به آغگل هم برسد.»
۵. روز پنجم: سپس گياهان و درختان در زمين آشكار شدند.
این فصل فصل آبادانی و عمران است. فصل به ثمر رسیدن تلاشهای خلیل برای حسن بودنش. خاما میگوید: «دنبال من نیامدی عزیز جان. تو دنبال خودت رفتی. خوشحالم که رسیدی.»
در روز پنجم حسن و خانواده به دور چال میروند و شروع میکنند به آباد کردن زمین دورچال و سپس اناردشت. حسن خانه میسازد و این نشان از آن دارد که قصد ماندن دارد هرچند که گاهی باز هوایی اغگل میشود که کاملا عادی است. «به خودم گفتم: خانه را کسی میسازد که میخواهد بماند.»
در این فصل خلیل به مقایسهی دورچال و آغگل روی میآورد و میبیند که به سختی میتواند خامایش را که پیش از این سعی در فراموش کردنش داشت به خاطر بیاورد «خاما حتی به دیدارم نمیآمد که بگویم چشم هاته قوربان.»
و گاهی هم که بخاطر میآورد میگوید :«همین که آمده بود برایم هزار لب خندان آورده بود.»
پس مکالماتی این چنین بین او و خاما پدید میآید که: «خاما میگوید: من هیچ وقت نرفتم. نخواهم رفت. این تویی که مرا به میل خودت میبری و میآوری.»
این خلیل است که به صورت خودآگاه خاطرهی آغگل را از یاد می برد و باز زمان دلتنگی سعی در به یاد آوردنش دارد.
دراین فصل هنوز هم تردیدهای خلیل با اوست که میگوید: «هر چیزی که به خاطرم بیاورد، خاما هست، هم پناه است هم زندان.»
خلیل که زندگی را آباد کرده و دور چال را پر از در و گوهر کرده و حالا که به ثبات رسیده. از دور به خود و زندگیاش نگاه میکند و ناگهان انگار که به پوچی برسد میبیند تمام این کارها و ماندنها هیچ حس وطنی را در او ایجاد نکرده. و فکر می کند که شاید اشتباه کرده .«کاش خاما بود. خاما انگار پیش بینی می کرد آینده را.» از طرفی از اینکه در حال فراموشی خاطرات آغگل است ناراحت و پریشان است در نتیجه میخواهد که تمام راه آمده را برگردد. «هر چی بر میگشتم عقب خاما بیشتر کنارم بود.» میخواهد این راه را برگردد تا خاطرات را زنده کند.» اما باز هم خون کُرد و ترس از خدشهدار شدن غیرت کرد او را وادار به ماندن میکند. «از طرفی من خاما را داشتم ، قدمبخیر و فریدون و سکینه و زلیخا و خانم جانی چی؟ هیچی.» و از طرفی خلیل نمیخواهد حسن بودن باعث مرگ خاطرات آغگل و خاما شود و تنها راه فراموش نکردن خاطرات را در بیان کردنشان می بیند. پس سفر می کند به میلک تا قصهاش را بگوید.
۶. روز ششم: سرانجام حيوانات و انسان در روى زمين ظاهر گشتند.
سر انجام در روز ششم آنچه از خلیل میماند دورچالی است که آباد شده و فرزندانی که سر و سامان گرفتهاند و رازِ مگویی که بالاخره گفت تا بماند اگر چه خلیل نماند.
آنچه درباره دورانهاى ششگانه آفرينش آسمان و زمين در بالا گفتيم با آيات ۸ تا ۱۱ سوره فصلت قابل تطبيق است كه شرح بيشتر در اين زمينه در تفسير همان آيات آمده است.