شاید در نخستین نگاه و در سادهترین بیان خاما یک رمان صرفا عاشقانه تجلی کند و این تصویر در دید خواننده به شکلی نقش بندد که تنها با یک رمان احساسی و پرسوز و گداز روبروست. رمانی که در تلاش است نمایندهای باشد از عنصری بنام عشق که عقل را پس میزند و پای دل را به میان میکشد.
اما هنگامی که خواننده قدم در راه داستان میگذارد و در جستجوی لایههای درونی و بنیادی آن ورای دلدادگی و دلبستگی به هزارتوهای پر پیچ و خم از درونیترین جلوههای داستان میرسد و به دنبال واکاوی رازها، قدم در کالبد رمان میگذارد، با رویهای فراتر از انتظار روبرو میشود.
خاما داستانی ست واقعگرایانه با چاشنی عشق در بیان آزادگی، تبعید، رنج، تعصب و آرمانگرایی .
و به نقل قول از نویسنده رازهای مگویی که هرکدام فصلی است برای زندگانی ..
خاما روایتی است از سرگذشت خلیل عبدویی ( حسن مهاجر سال های پایان زندگی) پسر کرد ده سالهای که در کشمکش روزهای آشفته و آغشته به جنبش و کوچ همدم شده با خامایی که هم مریدست و هم مراد.
مرید در کنار خلیل برای رسیدن به آنچه میپنداشت و مراد از برای خلیل که شاهپشینش بود و غایت آمال. زن نقیض مرد، دست نیافتنی و توانمند. مرد باد و زن زمین.
خاما زن بود و استوار. وجودی پرصلابت و دلیر که جاذبه وجودش دو کوه آرارات و پسرک را بینصیب نگذاشت.
شش فصل خاما روایتکنندهی شش دوره از زندگی خلیل است. شش دوره ای که در گذار و خواستن و وصال و نتوانستن میگذرد.
خاما و خلیل و خیال؛ سه عنصر جدا ناشدنی. عناصری که حکم شالودهی داستان را دارند.
در ابتدا روزگار به زادگاه میگذرد و روزهای خوشش. از همراهی باب و دایه و احمه و محمه و سمائیل و فاطمه و مردیسی و چیله گرفته تا خاما و دلدادگی و دلدادگی خاما.
رفته رفته زندگی خلیل در سایهژ اوضاع سیاسی وقت و جنبشهای مردمی، دستخوش تغییراتی میشود و ورق زندگی در خلاف جهت جریان مذکور بر میگردد...
کم کم ردپای خاما در خیال نمایاننر میشود نسبت به دنیای حقیقی خلیل و چنگ زدن خلیل به وادی وهم ملموستر .
خامایی که در ابتدا برای پسرک داستان تنها نمادی بوده از عشق و امنیت، حال به آرامی در وجود خلیل رخنه میکند. خلیل و خاما. دو وجود وابسته. مصداقی کامل از دو روح در یک کالبد.
خلیل به دنبال خاما و شاید به دنبال خودش رهسپار نیستی میشود و طریق جدیدی برمیگزیند که بیابد خود و خامای درونش را. برای خلیل این گفتار که :
از دل برود هر آنکه از دیده برفت
همچون باوری فکاهی و طنز تلخیست که هیچ گاه رسمیت نداشته و مثال نقضی بوده بر فراغ یار در دوران سرگردانی.
خوراک آدمی، فراموشی است و فراموشی به هزار شکل در جنبش است تا تو، خود را نیابی و خامایت را از خاطر ببری.
و سوال این است که کدام بازیچه دیگری بود؟ خلیل بازیچه ی فراموشی یا فراموشی بازیچه ی خلیل؟
از خلیل و خاما و روزگار بینشان میتوان ساعتها نوشت و بارها و بارها گفت از قرار رویایی وصال که در تجربهی چشیدن طعم دلنشین یاقوتهای سرخ در سایهی درخت انار جان یافت زیرا که تمام اناردرختنای دنیا ریشهشان به یک جا بند است.
بیان قوی، انسجام متن، کشش داستان، تقابل بعد حقیقی و معنوی، تیزهوشی نویسنده و همه و همه خاما را خواندنی تر میکند و دلچسب.
خاما گذری است از زندگی. تجسمی از صحنههای نادیدهی نسل بشر و ساعتها و دقیقهها و ثانیههایی که در ناشناختهترین تنگناهای وجود، سرشت حقیقی آدمی را به نمایش گذاشته است.
وگفت :
زمان از هر دری وارد میشود که تو نفهمی کجا بودهای و خامایت که بوده و فقط میخواهد تو را ببلعد؛ گویی زمان است که عاشق آدمی است و دوست ندارد جز خودش، تو را کسی با خود ببرد.
و میگوییم به یک جمله :
همگی خامِ خاما شدیم و رام او ...