آمدم بنويسم خاما مثل زندگي ست.ديدم نه،خاما خود زندگيست.خواستم بنويسم خاما مثل عشق است. ديدم نه، خاما خود عشق است. خاما داستاني است از دل تك تك روزهاي خود ما. پر از عشق، اميد، ساختن، آبادي، تبعيد، سختي، نااميدي، گاهي جنگ براي خواسته ها و گاهي تسليم جريان زندگي شدن. گاهي فكر ميكني دست ما نيست كه كاري بكنيم يا نكنيم. انگار ما فقط تماشاچي هستيم و گاهي براي خواستهات فرسنگها دور ميشوي.
همه ما در زندگي خامايي داشتيم كه اميد لحظههايمان شده. حالا يا كسي هنوز خامايش را نديده و نشناخته، و يا شناخته و نتوانسته به وصالش برسد،كه آخ از دومي، جدا ميكند روح و ذهن و دنيايت را از آدماي اطرافت. اما مهم اين است كه سرانجام ريشه تمام انارهاي دنيا بهم ميرسد. آمدم بنويسم خليل قهرمان قصه است. ديدم نه،خليل قهرمان نيست، خليل خود ماست. آدمي با همه حُسنها و اشتباهاتش. يكي مثل ما كه خامايش را شناخته و نتوانسته به وصالش برسد، اما میداند كه دنيا براي آدمهاي دلير است و اگر يك جا بنشيني ناشكري كردي به طبيعتي كه خدا براي آدم هايش خلق كرده. بايد به جستجوي خودت بروي و تا خودت را نيافتي، خامايت را نخواهي يافت. خاما داستان ابر زناني چون دايه است كه هر كداممان هزاربار از ته دل به او احسنت گفتيم. وقتي كه گفت: يك وقت هزار سال آمده و رفته و تو يك غم نديدي،پس تو هزار سال نديدي. یك وقت هم هست كه خردسالي و غم چنان در تو آشيان كرده كه حال نداري به ديدن يك سال ديگر هم.
من با خاما دوباره متولد شدم. من پا به پاي خليل دلتنگي كردم و تكهاي از قلبم را در اناردشت جا گذاشتم. من با خاما دوباره عاشق شدم. جايي كه خواندم، زن ها اگر كسي را بخواهند تا آخرالزمان جانشان را ميگذارند كف دستشان و بلاگردان ميشوند. با فهميدن بعضي نشانهها از صميم قلبم به نويسنده احسنت گفتم. جايي كه خدا در شش روز زمين را خلق كرد و نويسنده در شش فصل دنيايي براي ما. آمدم بگويم داستان خاما را بخوانيد. ديدم نه، خاما داستان نيست، خود زندگي ست. خود عشق است. خاما را زندگي بايد كرد خاما شبيه هيچ چيز چيز نيست. خاما، خاماست و اين زيباترين تعبير است برايش.