از تو نمیخواهم همیشه اینطور عاشقم باشی اما از تو میخواهم به یاد داشته باشی که جایی در درونم همیشه همین آدمی خواهم بود که امشب هستم.
از تو نمیخواهم همیشه اینطور عاشقم باشی اما از تو میخواهم به یاد داشته باشی که جایی در درونم همیشه همین آدمی خواهم بود که امشب هستم.
اون همه سال حسرت اینو داشتم که با مردم باشم. واقعاً باور داشتم که یه کسی با من میمونه که واقعاً دوست یا خانوادهای پیدا میکنم که میتونم عضوی از یه گروه باشم، اما هیچکس برام نموند.
بهار سال بعد هفتاد و هشت ساله میشد اما با تمام اتفاقات عجیب زندگیاش، دلش میخواست خیلی بیشتر از این پیر شود.
دروغ میگوییم و خود را به نادانی میزنیم چون نمیتوانیم بدون از هم پاشیدن، مسأله را توضیح بدهیم.
خورشید، توپ بزرگ و قرمزی بود شبیه نان مقدس و مرتفعی که در خون خیس شده باشد و وقتی از دیده پنهان شد، خطی در آسمان بر جای گذاشت که به شکل جادهای از خاک رس قرمز بر فراز درختان آویخته بود.
من میتونم توی یک اتاق با تو فکر کنم، چرا تو نمیتونی با وجود من توی اتاق، این کارو انجام بدی؟