انگار جنگل که در دو طرف جاده قرار گرفته، کمین کرده و میخواهد یکجا ببلعدت؛ جنگلی که شبیه جنگل داستانهای پریان است. اما دانههای برف که بهآرامی از آسمان فرو میافتند، زیبایی مسحورکنندهای به طبیعت بخشیدهاند.
دختربچهی وحشتزدهای در درونم بود که نمیتوانست بپذیرد کسی آنقدر عاشقش است که یک کتاب نوشته تا فقط مرهم زخمهای او شود.
درونش ویرانهای بود که نمیتوانست بهتنهایی با آن زندگی کند. مجبور بود ماسکهای زیادی بزند. ماسکها آنقدر راحت برداشته و گذاشته میشدند که گاهی فراموش میکرد در حقیقت کیست.