علیرضا ابراهیمی آبیز:
داستانها و رمانهای اقلیمی را وقتی میخوانم که حالم خیلی بد است، وقتی که بخواهم از واقعیتهای تلخ و مصیبتهای اطرافم فرار کنم.
#رمان_زاهو را بهمن ماه پارسال از یوسف جان علیخانی هدیه گرفتم و دقیقا بعد از مرگِ #مسعودِ_خالو، یعنی همین هفته گذشته شروع کردم به خواندنش، پناه بردم به #مناچالان و #میلک و غرق شدم در بین روابط انسانها و همزیستی آنها با حیوان و طبیعت.
افسون و جادو، خیالات و خرافات، باورهای عامیانه، اعتقاداتِ مذهبی، عشق، مهاجرت و نثر شاعرانه از اشتراکات همه ی داستانهای #یوسف_علیخانی است.
در #زاهو شما میبینید که آدم ها روی اسبها اسم میگذارند و آنها را همچون عضو خانواده ی خود احترام میکنند.
برای چشمه و زمین، درخت و خورشید و هر چه در اطراف آنهاست قصهای میسازند و قصههایشان را باور میکنند که مثلا چشمه قهر کرده است و آسمان بخیل شده است و اشکِ زمین از سخاوت اوست و خورشید دنبال ماه میدود و ماه عاشق است و...
حالا در یک چنین موقعیتی که نویسنده خلق می کند، وقتی نوجوانِ مناچالی در جستجوی اِوان است تا آب را به چشمه ها برگرداند دقیقا جایی که سرخورده، بیمار و بی حال، در معدن نمک نشسته و حرفش با کارگر معدن بر سر قهر کردن چشمه های مناچالان است و اینکه نمک همان اشک زمین است و... در چنین فضایی وقتی میخواهد نان را بریزد در پیاله ی آش می گوید: نان خشک با اشاره دستم، #ناله_کرد و ریز ریز شد توی پیاله ی آش.
اینجا به گمان من ناله ی نانِ خشک فقط یک تعبیر شاعرانه نیست، بلکه همه چیز در خدمت فضا و در راستای پیش بردن داستان و بیان احساساتِ راوی است.
مَدقُلی در موقعیتی قرار دارد که ناله ی نان خشک می تواند ناله ی خود او و خانواده هایِ بلاتکلیفِ مناچالان هم باشد، حتی اگر نویسنده عمدا چنین منظوری نداشته و بکار بردن ناله برای نان، اتفاقی و برجوشیده از نثر شاعرانه ی او باشد اما اثر مستقل از نویسنده است و می گوید اینجا ناله ی نان هیچ جایگزین بهتری نداشته، مثلا کمر نان را شکستم یا نان را چهارپاره کردم و.... هیچ کدام نمی تواند موقعیت ذهنی و یاس و خیالاتی که در ذهن مدقلی ست را بیان کند، چند صفحه بعد که مدقلی به اِوان نزدیک می شود و تقریبا خیالش راحت است که به مقصد رسیده و در برگشت به مناچالان حرفی برای گفتن خواهد داشت دوباره نانِ خشک و ماست به میان می آید اما این بار خبری از ناله ی نان نیست، مدقُلی گرسنه است و فقط می گوید ( نان خشک را کَندم و زدم توی ماست) پس می بینیم که اگر جای این دو را عوض کنیم دیگر ناله ی نان در خدمت داستان نیست و فقط یک تعبیر شاعرانه خواهد بود.