از قلب آغگل بر میخیزد خاما. از قلب جوانی که دلداده شده. خواب و خیال را به معشوقی سپرده که خامایش باشد و جان و جهانش باشد.
خلیل باید فرهادی شود چونکه تیشه بر دوکوه آرارات کلاهی میزند که خامایش به سر دارد اما خلیل پتک بر کوه نمیکوبد، به دلش میکوبد، که خاما را بیابد. آرام جانش را...که بیاید و بگوید :جانا؟
با خیالش حرف میزند. خیال کسی که هست و نیست. هست در قلبش اما نیست در کنارش.
غم می آید. مثالِ رفیقی که تو را بلد است . خلیل را بلد است. می نشیند بر گوشهب دلش. میشود تبعید. میشود اسیری. میشود عشق. به خون میکشند وطناش را. ویران میکنند سرپناهش را. شوانی را از عاشقی میگیرند. شین میکنند برایش، رقص می کنند. رقصی چنان نالان که اشک آسمان را هم در میآورد. شین میکنند برای کرد که میخواهند خردش کنند. فرش آبادی را به خاک و خون میکشند و تا میآیند گرهی بر فرشی دیگر بزنند آتش میزنند به دارش.
همه زندگی خلیل میشود خیال، تمام عمر در جستجوی کسی است که خاطره است. از وطن، از عشق، از آرارات.
آرام نمیگیرد تا برسد روزی که اناردشت و خاما یکی شوند و خلیل اناری شود به درختی که نشانی از خامایش دارد.
خاما خاماست و خیالی که تا ابد با من است.