خاما، تبر است.
وقتی کتابی پیشِ روی ماست از همان ابتدا تکلیف ما مشخص شده است. وقتی کتاب از جنس تاريخ باشد، میدانیم با کتابی پُر از اعداد و رقم و اسم و رسم، روبهرو خواهیم بود، وقتی کتابی فلسفی باشد یعنی کتابی سخت خوان (شاید هرجملهای را باید چندبار بخوانیم تا درکش کنیم) پیشِ روی ما است.
اما وقتی کتابی از جنسِ ادبیات داستانی پیش رویِ ماست، در وهلهی اول میدانیم که یک قصه خواهیم خواند.
خاما، یک قصه است. یک قصهی پُرکشش. چیزی که این روزها کمتر داریماش.
"کتاب باید تبر باشد بر دریای یخ بستهٔ وجود ما." این جمله را کافکای کبیر، بُت ادبیات میگوید.
خاما یک تبر است.
ما را با حقیقتی آشنا میکند که پیش از این نمیدانستیم. حقیقتی در یک بستر تاریخی. حقیقتی که بخشی از واقعيت این سرزمین است.
خاما پَرِش و انتقال است. پَرشهای خاما آنچنان است که گاهی شک میکنی آيا درست خواندهای، یا چندصفحه را رد کردهای. پَرشهایِ در قصه بهدلیل پَرشهایِ زندگیِ ماست. مثل هزاران قصهای که بارها و بارها میشنویم. مخصوصا قصهی زندگی و مرگ که یک پَرش چند ثانيهایست، همین قدر کوتاه همین قدر عجیب.
تعلیق دوگونه است. گاهی در قصه شما انتها را نمیدانی و کتاب را دنبال میکنی تا ببینی آخرش "چه میشود"، اما گاهی هم در قصه شما انتها و پایان را میدانی ولی نحوهی رسیدن به پایان را میخواهی کشف کنی که "چگونه شد."
تعلیقِ خاما از نوعِ "چه میشود" است. قصهها و قلم یوسف علیخانی آنچنان تواناست که برای دانستنِ پایان حاضر نیستی لحظهای خاما را زمین بگذاری.
حتی اگر خاما برای کسی تبر نباشد و نخواهد با بخشی از تاریخ کشورش آشنا شود، حداقل یک قصهی جاندار است. قصهای که تو را رها نمیکند، و تو را با خود میبرد به هزارتوی زندگی.
قصهی خاما از جنس بيداریست، بر خلاف قصهی مادربزرگها که برای خوابیدنمان بود.
خود نويسنده میگوید کتابش شهودی است.
خاما یک آلبوم عکس است. ورق ورق زده میشود و راوی، قصهی هر عکس را میگوید. بعضی از عکسها تلخند بعضی شیرین.