تا علّو عشق را فهمی کنی
من بدان افراشتم چرخ سنی
خاما را که ببینی، خاما که تلنگر بزند بر روح و روانات، جرقهی عشق که زده شود، شعلهی وجودت روشن میشود...آن وقت حتی اگر دست روزگار، ریشهی تازه دوانده شدهات در خاک را از جا درآورد و بر دوشات بگذارد، غم به دل راه نمیدهی...میروی و میروی تا برسی...خاما راهنمایات میشود، گاهی در آستین مادر، دایهگی میکند برایات، گاهی به چشمان فاطمه مینشیند و خواهرانهگی میکند و گاهی چنان رگ غیرتات را برای مردیسی و چیله میجنباند که با دست خالی به مصاف تفنگ میروی...
با خاما که رشد کنی، رها میکنی خلیلی را که راضیات نمیکند، راه میافتی به دنبال بخت، به دنبال زمینی که سازگارترین خاک را با ریشهات دارد...
با خاما که بالغ شوی، با خاما که عاقل شوی، درک میکنی که اگر جان علویات دست بر آن زلف خم اندر خم زد، از هوس چاه زنخدان «او»ست...
درک میکنی که نق زدنها و چوب به دست گرفتنهای قدمبخیر هم ،نهایت عشقورزی ست.
خاما که به جانات بنشیند با همهی ابهت مردانگی، مادرانه محبّت میکنی به فریدون...مادرانه مینشینی به عزای دوری...
خاما که محرم اسرار باشد برایات، خامای وجود خانمجانی از نگاهت، رو نمیگیرد...
خاما که تکیهگاهات باشد، دست به زانو میگیری، بلند میشوی و آبادان میکنی سرزمینی را که آباد کردناش کارِ دهها مردِ کاریست.
خاما که با تو یکی شود، درمییابی که مأمن و مأوایی که به ارث گذاشتهای زمینی نیست که هر زمان سند به نام شخصی دارد، یادگار به جا مانده از تو شعلهی وجود تهمینه است.
خاما که باشد...با خاما که به کمال برسی...خاما که با تو به کمال برسد...زبان از گفتناش قاصر است.