امروز به مهربانجان گفتم: خيلی غمگينم.
گفت: میدانم.
گفتم: همينها كه اين روزها به من فحش میدهند، همانهایی هستند كه روزگاری منتظر بودند ببينند اسم چه كتابي از دهانم بيرون میآيد.
گفت: میدانم.
گفتم: خب غمگين میشود آدم. نه آن شور و هيجان قديم و نه اين توهين و تخريب جديد.
گفت: معلومه كه خودت به اندازهی آنها رشد نكردی.
گفتم: میدانم.
گفت: واقعا میدانی يا فقط ديالوگ مینويسی؟
گفتم: نه نمیدانم. چرا واقعا؟
گفت: آنها با خواندن همان كتابها كه زمانی تو اسماش را میآوردی و آنها با هيجان میخواندند رسيدهاند به امروزشان.
گفتم: يعنی به نظر تو رشد بوده اين؟
گفت: بله كه رشد بوده. اگر اينها كه به گمانشان الان كتابهای خوب و دست اول میخوانند، آن كتابها را نخوانده بودند، فكر میكنی میتوانستند درک درست و کاملتری از كتاب و رمان داشته باشند؟
گفتم: نمیدانم.
گفت: كاش در اين سالها تو هم كتاب خوانده بودی.
گفتم: میدانم. شدهام يك كتابفروش كه فقط به فكر مخاطبانش بوده و هست.
گفت: نه. اينطوری هم نيست. كتابفروشی شغلات هست. به اقتضای شغلات بهشون كتاب دادهای.
گفتم: اما من تازه اينجا كتابفروش شدهام.
گفت: اينجا تازه كتابفروش ثابت شدهای، قبلا سالها در گوشه گوشهی ايران به مردم كتاب دادی.
گفتم: اما غمگينام.
گفت: میدانم.
گفتم: نمیدانی.
گفت: میدانم. نمیتوانی اين درخت در حال رشد را هميشه یک اندازه نگه داری. درخت بايد رشد بكند. بايد برسد به كمال.
گفتم: يعنی چی؟
گفت: درخت رشد میكند، بعد میخواهی آدمی در جا بزند؟
گفتم: حالا چكار كنم؟
گفت: به فكر دختران و پسران تازه كتابخوان باش. بهشان كتاب بده.
گفتم: دستم به كار نمیرود.
گفت: پس رها كن كتابفروشی را.
گفتم: میخواهم اما نمیتوانم.
گفت: پس فراموش كن. به پشت سرت نگاه نكن. خودت باش و قدم بردار. خوشحال باش دختران و پسران امروز، رشد میكنند و در جا نمیزنند و بزرگ میشوند.
گفتم: دلم میخواهد خودم كمی كتاب بخوانم.
گفت: بخوان. بعد بلند شو كه كارت كتابفروشی است.
راستی شما هم پشيمان هستيد از خواندن بعضی كتابها؟
https://www.instagram.com/p/BwfBHdYnNYw/?utm_source=ig_share_sheet&igshid=1w93740fnr51c