یادداشتهای یک کتابفروش

دستم رفت سمت کلید چراغ برق بیرون و داخل دخل که دیدم‌شان؛ خانوادهٔ مهربانی که با شوق می‌دویدند سمت کتابفروشی. ساعت درست ۹ و ۵ دقیقه بود. دستم روی کلید برق ماند و آمدند. پسر و پدر و مادر، ماسک زده بودند و قاعدتا چهره‌شان معلوم نبود. رفتند سمت ارابهٔ چوبی.

یک چشم‌ام به نمایشگر دوربین بیرون بود. بار اول‌شان نبود می‌آمدند می‌نشستند. سرم را بردم لای شیشهٔ ویترین و نگاه‌شان کردم. زن، سرش توی گوشی‌اش بود و مرد، از پس ماسک، حرف می‌زد که معلوم نبود چه می‌گوید به زن.

آقا گفت «بسه پسرم؟»

پسر گفت «آخه فردا جمعه است.»

خندیدم و گفتم «البته فقط جمعه نیست که تعطیله.»

پدر بهم نگاه کرد که چه می‌خواهم بگویم. جمله‌ام را کامل کردم که «جمعهٔ طولانی‌ای داریم به اسم تابستان.»

پدر قهقهه زد و گفت «ممکنه یک دفعه همه کتابفروشی‌تون رو بخره.»

من هم خندیدم و گفتم «اگر هم بخواد، نمی‌فروشم بهش.»

پسر گفت «زامبی‌ها رو دارین؟»

گفتم «بله که داریم.»

اما نرفتم کمک‌اش. مرد منتظر ماند. با سر بهش فهماندم که عمدا نمی‌روم کمک‌اش. پسرک در این فاصله گفت «وای! این رو هم دارند پدر!»

خندیدم و گفتم «دیدی من زرنگ‌ترم. عمدا جای کتاب رو بهت نگفتم که کتاب‌های دیگه رو شکار کنی.»

با پدر و پسر حرف می‌زدم و حواسم به پیرمرد و پیرزن بود که درست روی پله‌های ورودی کتابفروشی نشسته بودند. مرد رو به بخش رمان‌ها گفت «خانم!»

پسر گفت «مامان هنوز هیچی انتخاب نکرده.»

بی‌هوا گفتم «این کتاب #تحصیل_کرده را پیشنهاد می‌کنم. به نظرم اگر خانم‌ها بفهمند چنین کتابی منتشر شده، تردید نکنید این کتاب پرمخاطب‌ترین کتاب سال خواهد شد.»

خانم کنجکاو شد و آمد نزدیک‌تر. گفت «چی؟»

گفتم «داستان زندگی #تارا_وستوور.»

آقا هم آمد نزدیک‌تر. گفتم «البته پشت جلدش را هم می‌توانید بخوانید. خانم وستوور داستان زندگی‌اش را نوشته. معرکه است. خواندنی و بی‌پروا. از خانواده‌ای که حتی برایش شناسنامه هم نگرفته بودند.»

خانم گفت «کدوم کتاب را می‌گویید؟»

کتاب را برداشتم و گفتم «اینجا. با ترجمهٔ استاد #علی_ایثاری_کسمایی هم منتشر شده.»

آقا گفت «خب بعدش؟»

گفتم «به اجبار خانواده مجبور است کار کند، به سختی تحصیل می‌کند و دنیای تازه‌ای برای خود می‌سازد و سرآخر به دانشگاه‌های معروف امریکا مثل کمبریج و هاروارد می‌رسد.»

خانم گفت «من که انتخاب کردم.»

و با شوق، کتاب را چسباند به سینه‌اش.

برگشتم نگاه کردم به نمایشگر دوربین. نبودند. من هنوز در فکر این پیرمرد و پیرزن‌ام.

شما اون‌ها رو ندیدید؟

 

 

https://www.instagram.com/p/CB55xn_JBgG/?igshid=100oehaji7yqy

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو