دختربچهی وحشتزدهای در درونم بود که نمیتوانست بپذیرد کسی آنقدر عاشقش است که یک کتاب نوشته تا فقط مرهم زخمهای او شود.
دختربچهی وحشتزدهای در درونم بود که نمیتوانست بپذیرد کسی آنقدر عاشقش است که یک کتاب نوشته تا فقط مرهم زخمهای او شود.
وقتی کتابخانهای تعطیل میشود، فقط درِ یک ساختمان نیست که بسته میشود، بلکه امید هم همراهش تعطیل میشود.
به نظرم میرسید که هر دوی ما، دو روحِ گمشده بودیک که در هم چنگ انداخته بودیم .
زندگی چه ناپایدار و گرانبهاست. هرگز نمیدانی کِی آن را از چنگت میربایند، درست زمانی که اصلاً انتظارش را نداری.
این طبیعت انسان است که یک زخم کهنه را درمان میکند و خودش را برای بستن یک پوستهی جدید آماده میکند.