من و ایرنا آذر ۱۳۷۹ ازدواج کردیم. بعد بهار ۱۳۸۰ که رفته بودیم #بناب ، پسرداییها و پسرخالهها و برادرهای ایرنا که سفر توی خونشان بوده و هست، به افتخار ما کاروانی راه انداختند برای گردش در #آذربایجان_شرقی و #آذربایجان_غربی. یکبار از کلهی سحر راه افتادیم و رفتیم #تکاب و #تخت_سلیمان و #زندان_سلیمان. یک بار هم راه افتادیم و رفتیم سمت #بازرگان ؛ و قاعدتا برای رفتن به آنجا باید از #ماکو رد میشدیم.
الان که فکر میکنم، تنام مور مور میشود دوباره. آن سالها ماشین نداشتم، هر ماشینی که خالی بود، مینشستیم و من در تمام راه، منگ بودم. وقتی رفتیم #قره_کلیسا بیش از اینکه جای گلولههای عثمانیها به در و دیوار سنگی آنجا را به تماشا بنشینم، در ابروها و چشمها و صورتهای پسربچههای روستاهای بین راه خیره میماندم.
آنوقتها فقط یک عکس از پدربزرگم (پدر مادرم) دیده بودم؛ که میگفتند دایی فریدون برده بود مشهد و بازسازی کرده بودند. عکسی که دو بار هم زیر آوار مانده بود. یک بار در خانهسازی و یک بار هم در زلزله سال ۱۳۶۸. و از روی همان عکس که روی تاقچهی خانه دایی بود، عکس برداشتم و تکثیر کردم و الان فکر کنم خیلیها داشته باشند.
در آن عکس، حسن بابا خیلی جوان به نظر میرسد و شاید هم از مزایای عکسشدن است که آدم جوان میماند. و در هر صورت، من مدام آن عکس را یک طرف مغزم گذاشته بودم و تمام آدمهای اطراف ماکو را با آن میسنجیدم؛ حتی وقتی رفتیم کلیسای #سنت_استفانوس که بچهها به شوخی بهش میگفتند «ایستیفانوس».
برگشتیم اما این نگذشت. در تمام سالیان قبلاش وقتی از مادرم و پدرم سراغ پدربزرگ را که شش سال قبل از بهدنیا آمدنام لال شده و مرده بود، میگرفتم، حرف توی حرف میآوردند که پیگیر نشوم.
و از آن سفر غرق شدم در اسناد؛ چه آنها که در مرکز #تاریخ_معاصر_ایران یافت میشد تا کتابهای مختلف دربارهی #کردها و کردهای #ایران و #ترکیه و #جنبش_آرارات و #ماکو و ... تا پیدا کردن وکیل قبل از انقلاب ماکو و تا رفتن دوباره به #ماکو و #یولاگلدی و #پلدشت و #آغگل.
و بعد از دو سال تحقیق، شروع کردم به نوشتن؛ در سال ۱۳۸۲ اما نتوانستم. رفت و رفت تا آخرین روزهای سال ۱۳۹۵ و بهار و تابستان ۱۳۹۶ که #خاما آمد و کلمه شد.
راستی چی میخواستم بنویسم اینها را نوشتم؟
https://www.instagram.com/p/Cck9D5Eqhv9/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
@aamoutbookstore