یوسف علیخانی میگوید این روزها خواندن آثارش توسط مخاطبان برایش جذابتر از اظهارنظرهای مطبوعاتی سابق است و دیگر تمایلی ندارد برای خوشآمد جماعت روشنفکر کاری انجام دهد.
خبرگزاری مهر - گروه فرهنگی (حميد نورشمسي): ۹ ماه طول کشید تا یوسف علیخانی، نویسنده و ناشر پس از انتشار نخستین رمانش، تصمیم به شکستن سکوت بگیرد و دعوت مهر را برای گفتگو پاسخ بدهد. هر چند که وقتی دلایل این سکوت را گفت به او حق دادیم که نباید هم صحبت میکرد!
علیخانی پس از چندین و چند مجموعه داستان، اردیبهشت امسال رمان نخست خود را با عنوان «بیوه کشی» منتشر کرد که این روزها برای چهارمین نوبت تجدید چاپ شده است.
به همین بهانه با او درباره حال و هوای خودش، ادبیات و البته نوشتن بیوه کشی صحبت کردیم. بخش نخست از این گفتگو را در ادامه میخوانیم:
* شما چه در قامت نویسنده و چه ناشر در سالهای ابتدایی فعالیتتان در حوزه نشر و حتی در زمانی که کار روزنامهنگاری انجام میدادید به اظهار نظرهای جنجالی مشهور بودید و همیشه میشد از شما در باره موضوعات مرتبط با نشر پاسخهایی جنجالی دید. اما مدت نسبتا زیادی است که یوسف علیخانی وارد یک سکوت و انزوای خود خواسته شده؛ شاهد این مدعی نیز این مصاحبه است که نزدیک به ۹ ماه برای انجام آن منتظر ماندیم! چه اتفاقی افتاده که نویسنده و ناشری مثل شما کمتر دوست دارد تن به اظهارنظر بدهد؟
وقتی همین الان من و شما نشستهایم و صحبت میکنیم، من در واقع هیچ کار دیگری نمیتوانم انجام بدهم. حرف زدن مانع کار کردن است. همین امروز که من و شما با هم صحبت میکنیم را اگر در نظر بگیرید باعث میشود که من دیگر در امروز نتوانم کار کنم. در واقع نصف روز من رفت. البته از دیدن شما و بودن در خبرگزاری مهر خیلی خوشحالم. شاید برایتان جالب باشد که بدانید سالها قبل من به مدت دو روز در خبرگزاری مهر کار کردهام و خاطرات سیزده سال قبل من با آمدنم به اینجا زنده شد. با این حال قبول کنید با حرف زدن نمیشود کار کرد.
در حوزه ادبیات ما که متاسفانه صاحب ندارد، وضع همین است. شاید همینجا از ذهنتان بگذرد که ادبیات مگر باید صاحب داشته باشد؟ من میگویم بله. حتی کشاورزی ما وقتی بیصاحب شد ما به آنجا رسیدیم که همه از روستا به سمت شهر ها کوچ کنیم. زمانی که کشاورزی صاحب داشت همه کارشان را میکردند و درآمدشان را داشتند و بعدش شد این.
وقتی شما حرف میزنید هر کسی به اندازه داشتههایش از صحبت تو برداشت میکند. امروز اینجا یکساعت حرف میزنیم و من باید به اندازه یکسال درباره حرف زدنم بعد از این پاسخ بدهم. من آدم رکی هستم؛ چه در کار و چه در اظهارنظر در عالم ادبیات. حرفهایم اما طوری است که باید خودم باشم و توضیحشان بدهم. یادم هست در جلسه نقدی من کاملا ساکت بودم جز یک دقیقه که جملهای گفتم و همان فردایش شد تیتر اخبار ادبی. بیآنکه کسی بپرسد که چرا من چنان حرفی را زدم.
رسانهها دنبال تیتر هستند و کاری ندارند که حرف عقبهاش چیست. من وقتی میگویم سه نفر را پیدا کنید که رمان «صد سال تنهایی» را فهمیده باشند منظورم پیدا کردن در جماعت فرهیخته که تمام وقت دارند روی ادبیات کار میکنند و به واسطه دانستههای خود و دیگران این رمان را فهمیدهاند، نیست. سالهاست این دندان لق را کشیدهام بیرون که از منتقدان و امثال آنها انتظار خرید و مطالعه کتاب داشته باشم. سالهاست که من پوتینم را پوشیدهام و ...
* این همان پوتین معروف یوسف علیخانی است که همیشه پایش است؟
بله. وقتی یازده سال قبل روزنامهنگار بودم دوره مریض احوالی من هم بود. این پوتینها را میپوشیدم و هر هفته سر از جایی از ایران در میآوردم. گزارشهایم چاپ شده هستند و گواهی میدهند. همه آن سفرها را با همین پوتین رفتم.
در دوره بیکاری بعد از روزنامه نگاری نیز با همین پوتینها در دیار مادریام به جمع آوری قصهها و آداب و رسوم مردمی میپرداختم و الان نیز چهار سال است که اینها را میپوشم و در شهر به شهر ایران نمایشگاه کتاب میروم، با مردم حرف میزنم و کتابهایم را میفروشم.
باید در غرفه فروش بایستی و ببنی چند درصد از آنهایی که خریدار حرفهای رمان هستند سراغت میآیند و میگویند گولمان زدند؛ این صد سال تنهایی را نمیشود فهمید یا فلان کتاب دیگر را اصلا نمیفهیم. خب من که نمیتوانم همیشه همه جا باشم و برای همه توضیح بدهم.
اصلا کارم این نیست و به همین خاطر بر خلاف دروهها و سالهای قبل کلا ساکت شدهام و کار خودم را میکنم. حرفی نمیزنم که منجر شود به همه کس و همه چیز پاسخ بدهم و برای کار خودم مشکل ایجاد کنم. امروز هم اگر شخص تو نبودی و اصرارت به خدا قصد نداشتم سخنی بگویم و گلایهای کنم و ...
* دلتان برای روزنامه نگاری و اظهار نظر کردن تنگ نمیشود؟
راستش همه ما در درونمان یک خودخواهی داریم که حرف بزنیم و دیده بشویم. من الان دیگر این خودخواهی را ندارم. این حرف الان من در مصاحبه نیست. شما در غرفه انتشارات من در هر نمایشگاهی بیا و ببین.
شاید از هر صد تا صد و پنجاه نفری که در یک نمایشگاه رمان من را میخرد، نمیداند که نویسندهاش خودم هستم که دارم برای فروش کتابم هم کار میکنم. من در خودم این خودخواهی را کشتهام که بخواهم خودم را مطرح کنم.
گذشت دورهای که عشق امضا داشتم و میخواستم ببینندم. الان عشقم این است که خوانده شوم. قدیم فقط امضایم را میخواندند اما الان دوست دارم متنم را بخوانند.
* وقتی نویسندگی حس شهرت را ندارد و برایتان این بخشش مهم نباشد، چه چیزی در آن اقتاعتان میکند که باز ادامهاش دهید؟
من با خوابهایم زندهام. شاید برخی بگویند دارم ژست میگیرم اما خوابهایم هستند که من را بیدار نگه میدارند و به من بهانه میدهند که بنویسم.
خوابهایم به من میگویند که الان وقتش است که بنویسم و اگر به آن بیاعتنایی کنم چوبش را میخورم. این چوب خوردن هم چیزی نیست جز اینکه آن روز اگر ننویسم برای هیچ کار دیگری تمرکز ندارم.
* خوابهایتان کی و چطور به نوشتن وادارتان میکند؟
آنهایی که من را میشناسند میدانند که من عصرها موبایلم را خاموش میکنم و تلفن دفتر نشر را هم میکشم و یکی دو ساعتی میخوابم و بعد شروع به نوشتن میکنم. ایده آلم نیز این است که شب بتوانم زود بخوابم و صبح زود در هنگامه گرگ و میش هوا بلند شوم و بنویسم.
«بیوه کشی» رمانی است که آن را در ساعت پنج صبح و وقتی همه خواب بودند نوشتم. خوابم به من گفت که بنویسم و ادامهاش دادم. من در هنگامه خواب و بیداری مینویسم و برای رویاهایم نه برای کسی.
شاید دورهای که سه گانهام را مینوشتم این بیماری که ۹۰ درصد جماعت ادبیاتی ما داشتند را من هم داشتم. یعنی عشقم این بود که جماعت طرفدار گلشیری و براهنی و جماعت جایزه بده دوستم داشته باشند اما الان دیگر برای آنها نمینویسم. زمانی عشقم این بود که از کتابهایم بسیار هدیه بدهم. برای اولین بار است که میگویم ولی بگذارید اعتراف کنم، در زمان انتشار کتاب «قدم به خیر مادربزرگم بود» وقتی برای حساب و کتاب پیش ناشر رفتم دیدم که دو برابر حق التالیفم از ناشر کتاب گرفتهام و به دیگران هدیه دادهام! الان دیگر اهل این حرفها نیستم.
* پشیمان هستید؟
نه. همین حالا هم به همه نویسندگان جوان میگویم که کتابی را اگر منتشر کردند به امان خدا رهایش نکنند و منتظر کشف نمانند. دوره قهرمان ساختن گذشته. باید خودت کتاب را به منتقدان برسانی و با چندین و چند نفر لابی کنی تا اسمت دیده شود.
در زمان انتشار «اژدهاکشان» من ۲۵۰ نسخه از کتاب را هدیه دادم اما الان چیز دیگری را یاد گرفتهام و آن این است که از آن ۲۵۰ کتاب هدیه ۲۰۰ نسخهاش پرت بوده است. به دست کسانی میرسیده که جلوی رویم میخندیدند ولی بعد مسخره ام کردند. درباره بیوه کشی من به کسی رمان را هدیه نکردم. خودت یادم هست سه نسخهاش را خریدی. مدتهاست که دربارهاش حتی یک خط هم در نشریات ننوشتهاند اما مردم دوستش دارند. و الان آن را به چاپ چهارم رساندهاند.
آخرین مخاطبم دختر نوجوانی بود به اسم نیلوفر متولد سال ۷۸ در یکی از شهرهای گيلان. من شیطنت کردم و در نمایشگاه کتابم را به او دادم تا ببینم هم سن و سالهای او میتوانند بخوانندش یا نه. بعد در اینستاگرام برایم پیام داده که کتاب را دوست داشته. این برایم خوشآیندی بیشتری دارد تا فلان استاد بخواهد بگوید به به و چه چه.
* منظورتان این است که حتی اگر ناشران و نویسندگان و منتقدان هم درباه رمانتان بنویسند برایتان مهم نیست؟
اکر بگویم نمیخوانم و لذت نمیبرم دروغ گفتهام. البته همیشه حسرت خوردهام که چرا بهترین نقدها به رمانم تا الان منتشر نشده است. مجلهها و روزنامهها هم که هر کدام بازی خودشان را دارند. من از نقدها به رمانم واقعا چیز یاد گرفتهام. از این ژستها هم ندارم که بگویم بعد از نوشتن رمانم دیگر به هیچ حرفی کاری ندارم و به چیزی گوش نمیدهم.
خدا رحمت کند فتح الله بینیاز را. وقتی قصه «قشقابل» را در «اژدهاكشان» خوانده بود به من گفت شعری که ته قصه گذاشتهای تحمیلی است.
در چاپهای بعدی حذف کردم چون فهمیدم آن شعر از تاثیر گذاری و درگیری با قصه جلوگیری میکند. منظورم این است که حرف منتقدان در من تاثیر میگذارد. مرحوم سپانلو همیشه به من میگفت مرد الموتی چرا انقدر زود کوتاه میآیی؟ الموتیها باید سخت تر باشند. چرا در برابر منتقدان کوتاه آمدی و دشواری و جادوی مجموعه داستان «قدم به خیر مادربزرگم بود» را رساندی به سادگی «عروس بید». او البته زنده نماند که بیوه کشی را بخواند که اگر میخواند حتما به من پس گردنی میزد.
* حالا فکر میکنید در مقابل مخاطب کوتاه آمدهاید؟
راستش بله. من قدم به خیر را به دست خواهرم و مادرم که میدادم نمیتوانستند بخوانند اما با تک تک شخصیتهای بیوه کشی ارتباط برقرار کردهاند. بی جهت نیست که آمار فروش نیز حرف من را تایید میکند.
خواننده هم که کور و کچل نیست. من نمیگویم تسلیم بلکه میگویم واقعبینی. سالها عشم این جمله از نیما یوشیج بود که میگفت بچه جان مثل آدمیزاد حرف بزن. من به این نرسیده بودم. هنوزم که هنوز است بیوه کشی ایدهآلم نیست. شاید ایدهآلم چند رمان بعدیام باشد.
* نوشتن بیوهکشی به عنوان نخستین رمان شما چرا اینقدر با تاخیر همراه بود. میدانم که از طرفداران رمان هستید و معتقدید دوران داستان کوتاه چه از نظر ادبی و چه اقتصادی سر آمده است. پس چرا خودتان اینقدر دیر رمان نوشتید و سه کار اصلیتان داستان کوتاه بوده است؟
من متعلق به نسلی هستم که به آن میگویند نسل کارگاهی. من البته خودم شاگرد مستقیم کسی نبودم اما نسل من نسل نویسندگان کارگاهی است. نویسنده کارگاهی هم داستان کوتاه نویس است چون مجال کارگاه مجال رمان نوشتن نیست. الان هم در سراسر کشور بیشتر مخاطبان این کلاسها صاحب مجموعه داستان هستند تا رمان.
من خودم چه زمانی که ناشر بودم چه نه، همیشه این سوال و گاه دعوا را داشتهام که چرا مجموعه داستان در ایران و حتی دنیا دیگر فروش ندارد. شاید پاسخی نداشته باشم بدهم اما کم کم این واقعیت را پذیرفتهام. تا به مخاطب داستان کوتاه معرفی میکنی فوری دستش را تکان میدهد که نه. حالا نه فقط این که خود رمان نیز اگر زیر ۳۰۰ صفحه باشد خیلی کم خریدار دارد.
در همه جای دنیا همین شده است. من متن نامههایی را دارم که مترجمان من با ناشران عربی و انگلیسی و... مکاتبه کردهاند و همین پاسخ را گرفتهاند. اینها من را یاد آن جمله خدابیامرز سهیلا بسکی میاندازد که در گفتگویی گفته بود داستان کوتاه در دنیا دو قسم دارد؛ یا تو ۲۰۰ نسخه خودت چاپ میکنی و میدهی به دوستان و منتقدانت یا اینکه از اساس داستان کوتاه را میدهی به مجلات برای چاپ.
* ولی در ایران که اینطور نیست. داستان کوتاه زیاد چاپ میشود و بالاخره خریدار هم دارد.
شاید ولی من قبول ندارم. اما بالاخره گفتم که ایران هنوز معتقد به نسل کارگاهی است. من منتقدان جدی ایرانی سراغ دارم که اصلا حاضر نیست وارد فضای نقد رمان بشود و اگر میرود، سراغ رمانهای کم حجمی میرود که نه صرفه اقتصادی دارد و نه کسی زیاد میخواندش.
در نشر خودم میدانی که چقدر مجموعه داستان منتشر کردهام. باور کن حتی نتوانستم به اندازه هزینه آماده سازی آنها بفروشمشان. این را باید به کجا بگویم. من آرزویم این است که نسل نویسنده جوان ما به سمت رمان برود. شاید هم رفته. اگر رفته که چقدر هم عالی. اما من فکر میکنم ما هنوز داستان کوتاه نویسیم.
* پایه استدلالی شما در این باره چیست؟
رمان نوشتن نیاز به یک نظم فردی دارد و در کنارش تجربه میخواهد. نویسندهای که نهایتش از خانهاش در آمده و رفته به خانه خالهاش و از آنجا با پسرخالهاش رفته در یک کافه یا یک تئاتر و در نهایت یک سیزده بدر رفته خارج از شهر یا برای فرار از آلودگی هوای تهران چند روزی سفر رفته که صاحب تجربه نیست. او نهایت چیزی که مینویسد در یک آپارتمان میگذرد.
حالا هی ما داد بزنیم که رمانهای ما برد جهانی ندارد و مقصرش هم ارشاد و... است. اینها به نظرم مزخرف است. اگر حرفی برای گفتن داشته باشی و در هزار پستو هم قایمش کنی، مخاطب به دنبالش میآید.
نویسنده خوبی باشیم دنبالمان میآیند منتهی توهم اینکه از همان اول نوشتن دنبال جایزه نوبل باشیم را نباید داشت. آرزویم این است که روزگاری نویسنده ما به جای جایزه به مخاطبش فکر کند، اگر به این باور رسیدیم تبدیل میشویم به شهرزاد قصهگو. یعنی کسی که اگر قصه خوب نگوید باید در انتظار مرگ باشد.
* بگذریم. از این میگفتید که چرا دیر به رمان رسیدید؟
نه. من دیر نرسیدم. من راه خودم را آمدم جلو. من سه رمان منتشر نشده قبل از این دارم. قبل از انتشار سهگانهام من رمان «و قابیل هم بود» را نوشتم و رمان «خروسخوان» را که در ژانر ادبیات دفاع مقدس است، البته دفاع مقدسی که دیدگاهش با دیدگاه رسمی امروز متفاوت است و الان نزدیک به ۱۰ سال است که روی دست آنجایی که قرار است منتشرش کند مانده.
رمان «و قابیل هم بود» هم از آن رمانهای پست مدرن با روایت تو در تو است. من آن را سال ۷۶ یا ۷۷ نوشتم. در سایت مجله ماندگار منتشرش کردم. رمان برایم همیشه جدی بود اما توانش را در خودم نمیدیدم. توان تجربه کردنش را در خودم نمیدیدم.
* تجربه زیستی یا تجربه نوشتن؟
نوشتن که خودش میآید. منظورم تجربه زیستی است. من آرزوی بزرگم این است که به رمان نویسان یاد دهیم نظم پیدا کنند. به جای فیسبوک و موبایل گردی به فکر نظم دادن به زمانشان باشند. چند روز پیش دوستی به من میگفت فلانی وقتش شده یک کارمند بگیری. من گفتم نه. بگذریم که او به من پوزخندی زد اما من واقعا هنوز نشر را جدی نگرفتهام.
من هنوز ۱۰ درصد از توانم را هم وارد نکردهام کما اینکه در نویسندگی هم هنوز ۱۰ درصد از توانم را به کار نگرفتهام. زمانی میتوانم ادعا کنم که نویسنده شش موتوره و تمام وقتم که مثل سالار نویسندگان، مارکز بتوانم بگویم که وقتی صبح از خواب بلند میشم برنامه منظمم برای نوشتن این است و بعدالظهرش چنین میکنم و شبش چنان. چند درصد ما اینگونهایم؟ خود من که ادعا میکنم عصرها برای نوشتن وقت میگذرام چقدر واقعا به این کار میرسم؟
نوشتن تمرکز میخواهد. مثل انرژی درمانی است. به قول اخوان ثالث باید تمرکز کنی تا یک لحظه پرده کنار رود و تو محبوبت را ببینی. باید سالها بنشینی تا بتوانی ببینی نه اینکه به دوربین موبایلت ببنیدش. تا نشینی و نبینی میسر نمیشود.
امروز یکی از دوستانم به من میگفت وسوسه نشدی بروی سوریه؟ گفتم به قرآن یکی از آرزوهایم این است که بروم و این روزها آنجا باشم. شاید بلد نباشم بجنگم اما بلدم با چشمم هزاران هزار صحنه را در آنجا ضبط کنم و بعد بنویسمش. من باید فقط پا داشته باشم و چشم تا بتوانم بروم و ببینم و ضبط کنم.
در جنگ ۳۳ روزه من مترجم بخش عربی جام جم آنلاین بودم. التماس کردم به سردبیر که من را بفرستید لبنان. آرزویم بود. من نویسنده باید بروم و این اتفاقات را ببینم. مگر همینگوی اینگونه نبود؟ کدام نویسنده ما حتی در ژانر دفاع مقدس بلند میشود و میرود ببیند؟ البته بگذریم از آنها که حقوق بگیر ادبیات دفاع مقدس هستند. کدامشان به عنوان نویسنده بلند شدند و رفتند و شخصیتشان را دیدند؟ کدامشان تجربه مرگ را از نزدیک حس کردند که دربارهاش بنویسند.
* گفته بودید که سه گانهتان حاصل سالها زندگی در الموت و جمع کردن داستان از آنجاست. سوالی که هست این است که با همه احترامی که برای این تجربه قائلم شما تا چه زمانی میخواهید در این تجربه باقی بمانید و خودتان را در فضا روستای «میلک» نگه دارید؟
هر کسی وظیفهای دارد. الموت سالهاست که به خودش نویسنده ندیده بود. من به آن خاک ادای دین میکنم. من از طرف پدریام در ۳۰۰ سال قبل کرد بودم و به الموت تبعید شدم و از طرف مادر ۹۵ سال قبل از طرف ماکو به این سرزمین تبعید شدم.
من کردم اما یک کلمه کردی بلد نیستم. من به جایی که در آن به دنیا آمدهام بدهکارم. نانش را خوردم و باید به آن ادای دین کنم. من از خاک آنجام و معقولانه که فکر میکنم باید دینم را به الموت ادا کنم. اگر روزی نویسندهای پیدا کنم که در آن فضا مینویسد دیگر بیتردید آن فضا را در داستانهایم ترک میکنم.
* یعنی قرار است سالها و سالها از الموت داستان بگویید؟
الموت یک جایگاه است. کدام یک از منتقدان ما رفتهاند داستان سه گانه من را بررسی کنند و بفهمند که از کل این سه کتاب تنها هفت قصه به الموت بر میگردد؟ خود رسم عروس بید که در داستانم آمده اصلا مربوط به الموتیها نیست.
بیوه کشی هم همینطور. من نمیخواهم اینها را شفاف بگویم. نمیخواهم بگویم که در کتاب «قدم به خیر مادربزرگم بود» ۹۹ درصد فکر کردند اسم مادربزرگم را روی کتاب گذاشتهام در حالی که از نادانستن متوجه نشدند که دیلمستان به «از ما بهتران» یا میگوییم اوشانان یا قدم به خیر. کدام منتقد ما فهمید که «حضرتقلی» در اژدهاکشان اصلا حضرت قلی نیست بلکه محاوره شده نام حضرت علی(ع) است. من از ترس ممیزی ارشاد این بیان را به کار بردم.
* کمی هم درباره بیوهکشی صحبت کنیم. تم عشق در این رمان بسیار قوی است ولی پیشتر در هیچ داستانی اینقدر صریح داستان عاشقانه نگفتهاید. چرا؟
عشق در زندگی ما جاری است. در تمام لحظه به لحظه آن. من قبلا هم در قصه قشقابل هم نوعی روایت عاشقانه داشتهام اما باور دارم که رمانی موفق خواهد بود که رگهای از عشق داشته باشد. این تجربه شخصی من است.
* این عقیده و اینطور نوشتن موج سواری روی احساس مخاطب نیست؟
شما اینطور فکر کنید! اگر قرار بود موج سواری کنم اینطور با کلمات در رمان نمیرقصیدم.
* نمیترسید با این تفکر به زردنویسی متهم شوید؟
بگذار هر چه میخواهند بگویند. تا وقتی سهگانه را مینوشتم من را به چوپ اقلیمی بودن و الموتی بودن میزدند. میدانی که چه کسانی را میگویم. همانها که بیکارند و فقط داستان دیگران را چوب میزنند.
وقتی هم ناشر شدم همانها وا اسفا بلند کردند که یک نویسنده خوب ایران قربانی شد و رفت در کار نشر. او چنین بود و در ادبیات اقلیمی تنها نویسنده سی سال قبل ما بود. اینها را گفتند که من را بزنند. بعد رسیدم به «بیوه کشی» فروش این رمان با فروش رمانی مانند «من پیش از تو» دارد برابری میکند. این خیلی مهم است. آن چوب زنها کدامشان بیوه کسی را خواندند. میدانی امروز به من چه میگویند؟ میگویند خواندنی نیست چون طوری نوشته شده که بفروش باشد!
* اینطور ننوشتهاید؟
به عنوان کسی که رمان را خواندهای، خودت بگو. من اگر قرار بود زرد بنویسم، اینطور با کلمات بازی میکردم؟ در کدام رمان زرد اینطور ماجرا در ماجرا داریم و با زبان بازی شده است؟ میدانی من چقدر در این رمان اصطلاح خود ساخته دارم؟
حالا تازه برخی از این چوبزنها خودشان اعتراف کردهاند که با خواندن کتاب نظرشان به آن عوض شده است. کسی که میگفت حالم از اسم این کتاب به هم میخورد حالا میگوید پس از خواندن حاضر نیست کتاب را از خودش دور کند.
من خیلی وقت است بیخیال این چوب به دستها شدهام. اینها حکایت آن حرف گاندی هستند که گفت اول میزنندت، بعد در برابرت سکوت میکنند و بعد با تو جدل به راه میاندازند و بعد خودشان رجوع میکنند به تو. آنها خودشان میخوانندت. باید فقط صبر کنی.