بورسا، فریادی از بطن لهستان...
نوشتهی «مهدی مرادی»
"کشتن عمه خانم"، یکٓه رمان آندری بورسا، نویسنده قرن بیستمی لهستان است که با روایتی هولناک و نگرشی هنجارشکن پا در ورطهی پرهیاهوی خسران آدمی میگذارد و به شیواترین شکل ممکن در عین لفافهگویی، بشریت انسانی - و چه بهتر که به صراحت گفتهشود "غیرانسانی" - را به نقد میکشد. بورسا حاکمیتی را به تصویر میکشد که در دهههای میانی قرن بیستم بسیاری از سرزمینهای جهان را به طلسم افیونی خود گرفتار ساخته است و این حاکمیت بیش از آنکه تلاطمی سیاسی باشد، آسیبیست انسانی و بشری؛ از درون و بطن آدمی در راستای زیست اجتماعی بشر. در بحرانی که عقیده "زیست طلبی" خود برهانی ست برای بطلان کشیدن حق زیست دیگران. در آن دم که انسان - و چه بسا انسان جمعی و بشریت - به باوری میرسد که سلب حق زیست جمعی معیاری ست بر تداوم زیست شخصی.
مرگ و کشتار که فعلی منحوس و آسیبرسان است گاه به مناسبههای اجتماعی در جایگاه لزوم قرار میگیرد، بدان سان که بشریت به نقطهای میرسد که در آن لزوم استمرار فردگرایی خود حقیست در قبال نابودی اجتماع. این دم است که سوالی اساسی به پرسش مینشیند: شورِ ویران راهی برای آبادانی بوده؟!
کشتن عمه خانم داستان دانشجوی جوانیست به نام یوریک، آدمی بهغایت آنی و بیحساب و بهحدت دمدمی و بیهدف، که در لحظه بیهیچ دلیل و برهانی عمه نازنین و رئوف خود را به قتل میرساند. قتلی که پهلو میزند به قتل پیرزن رباخوار در "جنایت و مکافات" داستایفسکی و مردک الجزایری در "بیگانه" کامو. اما در این بین تفاوتی است؛ یوریک در جایگاه یک قاتل فراتر است از راسکولنیکوف و مورسو. راسکولنیکوف قتلی را مرتکب میشود که جزئی از آرمان های شخصی خود اوست، که اگر پای هدف مقدسی در میان باشد معصیت و بزه در طول عمل جایز است؛ درست به مثابهی عقیده "ابرانسان" هگل. راسکولنیکوف با این تفکر که هر آرمانی طالب جنایت است دست به قتل پیرزن می زند اما یوریک در دل سالهای سیاه قرن بیستم از مفهومیت آرمان گریزان است. در کشوری که همیشه زیر یوغ قدرتهای خارجی بوده واژهای چون آرمان معنایی حقیقی ندارد و اگر هم یافت شود باوریست دروغین و عبث از سرکوب رویاهای خودساخته.
یوریک در نامقصودترین حالت ممکن مرتکب قتلی میشود که از فعل آن هیچ شناختی ندارد. به یکباره و برخلاف راسکولنیکوف که روزهای بسیاری برای ارتکاب آن در عزلت زمینه چینی میکند. و راسکولنیکوفی که به واسطه "عشق" معترف به بزه میشود تا وجود خود را از گناه بزداید. اما معنای عشق در مسلک یوریک چیست؟!
از آنجا که یوریک بار معصیتی را به روی دوش خود احساس نمیکند و قتل پیش آمده را صرفا رخدادی برای رهایی از یکنواختی و پوچی به باور مینشاند، نیازی هم به داروی التیامبخشی چون عشق احساس نمیکند. نه تنها وجدان یوریک پس از قتل به درد نمیآید، بلکه این حادثه او را مصممتر میکند در اندیشیدن به حقانیت "نابودی"؛ نابودی جسم رحیل در مقتول و نابودی روح رفیع در قاتل.
یوریک از اعتقاد به "عدم معنا" مرتکب چنین قتلی میشود و از این حیث شباهت بیشتری به مورسو دارد تا راسکولنیکوف. و چون ناظری بر پیکر مثلهشدهی مقتول به انتظار مینشیند تا تداوم زیست و عادت به عینیت یکنواختی خاطرهی وجودیت جسد را از خاطر او برهاند. دست به دامان عشق میشود تا درپیکرهی معنا پا به زندگی بگذارد، تا از گزند بیهویتی در امان بماند. اما نتیجه ای هم در این مسیر میسّر میشود؟!
یوریک ضدیت رخنه کرده در وجود آدمی نسبت به جبر تحمیل شدهی بشریت است. ضدیتی سرمنشا یافته از حاکمیت قدرت بر پیکرهی بیجان و به ضعف رفتهی اجتماع انسانی.
در شرایطی که هویت فردی دستخوش تغییر به واسطهی سلطهی ابرقدرتهاست -تا حدی که معنای هویت به یکباره از زیست اجتماعی یک گروه و یک جامعه رخت میبندد- آیا مجالی برای زیست هم باقی میماند؟!
آندری بورسا با معجونی از اگزیستانسیالیسم و پراگماتیسم و اکسپرسیونیسم پا به میدان میگذارد تا روایتی را به شرح نهد که جامهی شبهای سیاه و روزهای سیاهتر لهستان را به تن کشیده. بورسایی که خود در کودکی زندگیاش دستخوش شرایط سیاسی نامطلوب کشورش بوده و جنگ زخمی درمانناپذیر بر پیکره وجودش نقش زده. نویسنده جوانی که با زبانی تند و سیاه و با طنزی گزنده از رنج هایی فریاد سر میدهد که دیگر همکیشانش شهامت زمزمه کردنش را هم نداشتهاند. بورسا در خفقانِ فکریِ حاکمِ سالهای پساجنگ بدون هیچ هراسی جنایت جمعی تحمیلشده بر بشر را به نقد میکشد، آنچنان که گویی چون دونکیشوت زمان خود دست به شمشیری چوبی برده و پا به ورطهی تلاطم گذاشته. بورسا در همان صفحه ابتدایی با عنوان ساختن "دعایی از سر کینه خواهی" قیام خود علیه سنت ها را به نمایش میگذارد.
سنتی که در ذات حقیقی خویش سنتی تحمیل شدهاست و شاید این "تحمیل گشتن" خود موضوعیست که نویسنده را در جایگاه یک لهستانی به کینهخواهی سوق میدهد، چون نظارهگر "لهستان"ی که "لهستان" نیست. بورسا به شکلی خارقالعاده تأثیری که جبر اجتماعی بر "هویت فردی" شخص میگذارد را به تصویر میکشد، جبری که فردیت را به زوال میکشاند، و زوالی که از محیط وام گرفته شده است. بورسا خواستار بیان این تفکر است که یک شخص توان این را دارد که با کمبودهای ذاتیاش همراه شود -با مشکلات جسمی و روحی- اما اینکه در بستری قرار گیرد که به محدودیت ختم شود، خیر...
محدودیتی که موجب شده یوریک -که از بطن جامعه زاده شده- به درون و بطن خودش کوچ کند و به دام انزوایی ناخواسته بیفتد، و این انزوا نه بدان معنا که از زندگی اجتماعی خویش دور افتاده باشد بلکه در مرتبهای که از شخصیت حقیقی خود، از وجود انسانی و بشری خود، فاصله گرفته است.
بورسا قربانی معصوم جبر جغرافیاییست، جبری که تاریخ سالهای پساجنگ لهستان را -لهستانی که غرق در کمونیسم شوروری است- به منجلاب نابودی کشانیده، در شرایطی که بسیاری از کلام دست شستهاند و تنها عدهای قلیل شهامت به طغیان نشستن را در خود محفوط داشتهاند تا صدا باشند برای زبانهای از نطفه لال شده، در شرایطی که احساسهای یک ملت در فضای ملتهب و سرکوب شده آن به دست فراموشی سپرده میشود... آری، بورسا انباشتِ احساسات ملتی احساسندیده است؛ و برای اینکه بتواند این احساس به تاراج رفته را به مرتبه ظهور برساند قدم سوی سیاهی مینهد. بورسا مبارزیست در راه آزادی و درهمشکستن سنتهای از پیش تخمیرشده، "صدای نسلی که کودکیاش در جنگ تباه شد و جوانیاش در آرزوهای غلط مسموم. صدایی ناسازگار با ایدهآلیسم موجود، وانهاده میان گذشته و حال"، بورسا فریادیست از حساسیت کودکانه در ظاهر خشمانهی روزگار جوانی؛ چنان که مخاطب با همراهی او به صرافت می افتد که از خود بپرسد "گریزی خواهد بود؟!"
به راستی که آندری بورسا شایستگی آن را داراست "کافکای لهستان" لقب بگیرد، نویسنده ای که چون کافکا با زبانی معجز تیرگی زیست بشری را به نمایش میگذارد؛ آنچنان که رئالیسم مطلق انسانی را به سورئالیسم ترین تصورِ ممکنِ فراانسانی می کشاند. چون حقانیت حیات در تجلی تصوری نمادین، و چون اصالت رویا در به ضربدرآمدن نبض موت زندگی.
کشتن عمه خانم روایتیست محزون از سرشت بشری تا آنجا که در پایانبندی کافکاییِ اثر، نقش شاهکاری تمامقد و آبرومند را در چشم و ذهن همگان جای میگذارد، برای آنان که چشم بر زیست خود پوشاندهاند، برای آنان که روزگاری از فرط اعراض حق زیست را از خود سلب کردهاند، برای تمام زنان و مردانی که سرنوشت محتومشان به تاریخ سرزمینشان گره خورده است...
و بهراستی
"برای تمام آنانی که زمانی وحشتزده در برابر تصویر مرگ جوانی خود ایستادهاند..."