هیچکس نمیداند بین آدمها چه میگذرد و رابطهی آنها چگونه است. شاید همیشه با هم بحث و جدل داشتهاند و چیز مهمی نباشد.
هیچکس نمیداند بین آدمها چه میگذرد و رابطهی آنها چگونه است. شاید همیشه با هم بحث و جدل داشتهاند و چیز مهمی نباشد.
اگه میخوای علمت رو فراتر ببری، الان وقتشه که از همیشه هم حتی بیشتر و سختتر کار کنی؛ وگرنه ممکنه تواناییت رو از دست بدی.
در آن لحظه احساس میكرد چيزی درون او در حال تغيير است، مثل احساس ناشناختهی حركت پوستهی زمين. يک حركت آرام ميليمتری، اين جا و آن جا. كافی بود كه تصوراتش را گسترش دهد تا همه چيز برايش بيشتر شود. زندگی بيشتر، عشق بيشتر، توجه بيشتر.
زخمها و استخوانهای خرد شده مهم نیست، همینطور ترس و تاریکی، خاطرات، نفرت و رؤیای انتقام. باید بذاری برن، همهشون رو.
خوشبختی و بدبختی غالباً با هم میروند. با این حال برای اینکه فرمولی برای این موضوع بسازیم، میتوانیم بگوییم که خوشبختی گهگاهی مسیر انحرافی را طی میکند.
اگر بتوانیم به جای این که هر لحظهی جادویی را در حد یک تصادف تنزل دهیم، این را بپذیریم که احتمالاً برنامهای در کار است، آنوقت عشق ما را پیدا میکند.
هیچوقت احساس «خوشحالی» دقیقاً همان چیزی نیست که فرد دارد به آن فکر میکند یا حس میکند.
هیچ چیزی به اندازهی تحقیر یک نوجوان عذابآور نیست. سوزش نفسگیری دارد و جای آن مدتی طولانی میماند.
عشق و نفرت موازی هم هستند. با فکر کردن به آن شخص دل و رودههایتان آشفته میشود. تپشهای قلبتان در سینه سنگین و قدرتمند میشود؛ به حدی که تقریباً از روی پوست قابل مشاهده است. اشتها و خوابتان به هم میریزد. هر برخورد با آن شخص باعث جوشش آدرنالین در خونتان میشود و به وضعیت جنگ یا گریز میرسید. بدنتان دیگر کاملاً از دستورات شما پیروی نمیکند. اسیر موقعیت میشوید، و این شما را میترساند.