روزنامه «جامجم» شنبه 28 فروردین 1389 صفحه 11
حورا نژادصداقت: وقتی که از روزمرگی های هرروزینه می نویسیم، حرف هایمان زود تمام می شود. داستان هایمان زود به پایان می رسند. و فقط باکلمات بازی می¬کنیم. و وقتی به ایرانی بودن و فراموش شده هایمان فکر می کنیم، بزرگ می شویم و عرصه را وسیع می بینیم برای نوشتن، برای نگاه نو. و این اتفاقی است که در مجموعه داستان عروس بید از یوسف علیخانی رخ داده است. او با نگاه مجدد به باورها و اندیشه های ایرانی توانسته است با روستایی حقیقی به نام میلک، فضایی خیالی بسازد که بخشی از فرهنگ های ایرانی را در ان حفظ کند بدون وهم های پوچ. 10 داستان این مجموعه با زبانی برگرفته از لحن دیلمی ها و واژگانی فارسی، حال و هوای روستای هم حقیقی و هم دستپروردهی دغدغه های او را رنگی نو می دهد. در دفتر نشر آموت با یوسف علیخانی به گفت و گو نشستیم.
در نقدهای کتاب شما از اقلیمی بودن کار صحبت شده است. شما هم داستان هایتان را اقلیمی میدانید؟
اگر اقلیم تنها درباره یک روستا و اتفاقات آن است، کارهای من اقلیمی است. اما اگر نگاهمان را کمی باز کنیم و روستا را تا بخش، شهرک، شهر، و کشور گسترده کنیم، در این صورت کشوری مثل ایران برای یک خواننده غیر ایرانی یک اقلیم است. کتاب من از اقلیم ایران می گوید نه تنها یک روستا. همه ما چیزی را مینویسم که با آن زندگی کرده ایم. مثلا وقتی ویلیام فالکنر شروع می کند به نوشتن استادش به او می گوید از جایی بنویس که تو در آن زندگی کرده ای. یعنی می سی سی پی. پس او سرزمین یوکناپاتافا را خلق می کند که خیالی است. من هم می توانستم به جای کلمه میلک کلمه دیگری بگذارم. اما این کلمه برای من بار معنایی خاصی داشت. میلک را اگر از اخر به اول بخوانیم یعنی کلیم.
وجود روستایی به نام میلک با چنین فضای خاصی مثلا سیاه کوه و ظالم کوه و ... حقیقی است؟
نه اصلا چنین فضایی وجود ندارد. روستای میلک واقعا وجود دارد ولی این فضا خیالی است.
به نظرم میرسد شما اسم این روستا را تنها به عاریت گرفته اید و خودتان تمام این مجوعه را با شخصیت های مختلفش ساخته اید. در اثار بعدی تان باز هم از میلک خواهید گفت؟ و آیا این سه گانه از ابتدا کاملا سنجیده شده بود؟
از اول قرار بود که این سه گانه به شکل دیگری باشد. اما من درگیر زبان و تکنیک شدم. و متاسفانه عده ای از خواندگان تنها به زبان نوشته های من توجه کردند و من برای زنده نگه داشتن میلک مجبور بودم که در دو مجموعه دیگر پس از "قدم به خیر مادربزرگ من بود "، یعنی "اژدهاکشان" و "عروس بید" به میلک بپردازم.
چرا شما میلک را ساختید؟
ذهن ما از دو بخش خودآگاه و ناخوداگاه تشکیل شده است. من تصمیم گرفته ام داستان بنویسم ان هم از میلک. این تصمیم باعث می شود تا خود به خود بخش خود آکاهم به کمکم آید و ایده ها برایم ایجاد میشود. ایده هایم از خواندن یک کلمه یا دیدن یک خبر در روزنامه یا دیدن یک انسان و یک حادثه و... برایم ایجاد می شودو خودآگاهم هم کمکم میکند تا من از دوست داشتنی هایم، از میلک بنویسم و نه از یک شهر. در ناخودآگاهم همان نشانه ها خود را در میلک نشان می دهند. یعنی همین عناصر شهری که من را به یاد میلک و بازپروی آن در روستا هدایت میکند، در خواب می بینم.
به طور کلی مرگ در آثارتان بسیار زیاد است . مثلا زن ها در داستان اول می میرند.اما انتهای این مجموعه یک تولد داریم .شما هم مرگ را یک پوچی میدانید و از آن بیزارید؟
بسیار بر من ایراد می گیرند که داستان های یوسف علیخانی تمام مرگ است. اما من مرگ را مثل یک دوربین عکاسی می بینم که یک لحظه را ثبت می کند. تجربه شخصی من این است که پس از هر غم درست یک شادی در پی آن امده است. و من دوست دارم که مرگ من از این دوربین عکاسی زمانی ثبت شود که من شاد هستم. عروس بید به نظر من صاف شده این سه گانه است. به نظرم باید این سه داستان در میلک رخ دهد. و در انتها یک تولد داشتیم آن هم در میلک.
چه عاملی باعث شد شما به سنت های مجددا بپردازید؟
چون به نظر من اگر چیزی تولید می شود در روستاها تولید می شود. در شهر فقط تکرار و تکرار است و ما در این میان فرهنگ سالیانمان را خرج می کنیم. ما در این سال های چه چیزی تولید کرده¬ایم؟ آیا جز این است که تنها وارد کننده بوده ¬ایم؟ تلویزیون، دوربین، برق و... ما هرچیزی که داریم از مردم داریم. مردمی که متاسفانه به علت داشتن فرنگ شفاهی و نقل های سینه به سینه چیز مکتوبی برای امروز به دست ما نرسیده است. میلک برای من نشانه و نماد تمام بخش سنتی ایرانی است که در حال مرگ است. من از حدود 6 یا 7 سال ایران را گشتم. حدود 4 سال مشغول گردآوری قصه های عامیانه در روستاهای الموت بودم. و من تلاش زیادی کردم تا دایره المعارف ذهنی ام را مملو از اطلاعات کند تا بتوانم داستان هایم را بنویسم. البته بسیاری از رسم های مطرح شده در این کتاب ربطی به الموت ندارد. مثلا رسم بیان شده در عروس بید برای حوالی کرمانشاه است.
روستا سادگی های خاص خودش را دارد. زیرا آن ها طبیعی ززندگی می کنند. اما شهر پیچیدگی هاش خودش را دارد. اگر چه گاهی در پس این پیچیدگی ها و مدرنیته دستمالی شده، و فهمیده نشده، شاید خیلی چیزها پوچ شود. چرا برای زندگی طبیعی روستایی از زبان پیچیده و نامانوس استفاده کردید؟
برداشت شما اشتباه است. روستا اصلا ساده نیست. اتفاقا برای روستا باید با زبان پیچیده سخن گفت. آیا تاکنون دیده اید که یک پیرمرد روستایی حرفی برای گفتن نداشته باشد ولی پیرمرد شهری نهایت چیزی جز یک خاطرات سربازی ندارد. از طرفی زبانی که به کار می برم پیچیده نیست. من عموما به جای این که زبان شسته رفته باشد اول فعل و فاعل بیاید ، لحن آن ها را گرفتم و بر همان اساس جمله¬ها رابیان کرده ایم. به نظر شما این زبان ایرادی دارد؟
نه به نظر من جالب است. امامی خواهم بدانم چرا برای یک طبیعت که سادگی جزئی از آن است، پیچیده سخن گفته اید. اول که کتاب را باز می کنم برای خواندن باید زمان بگذرد تا با متن انس بگیرم. و حتی محیط را به گونه ای فراهم کنم که تمرکزم بهم نخورد. البته بعد از مدتی متن آشنامی شود و میدانم که این فارسی است .فقط باکلمات نو و ترکیب های جدید و آرایه های ادبی بسیار زیاد.
نوشتن از آدم های روستایی سخت است زیرا باید حرف هایی از چین و چروک پیشانی آن ها پیدا کنیم. پیرمردی که اگر وسط حرف هایش حتی چند لحظه حواست پرت شود رشته کلام را از دست میدهی. مثلا برای خودم پیش آمد که یک بار تا پیرمردی روستایی را دیدم، پیش از هر چیز از من پرسید: رعیت زاده ای یا ارباب زاده؟ که اگر ارباب زاده ام مرا به خاطر اجدادم که ارباب زاده بوده اند و همیشه احترام دیده اند بالای سفره بنشاند و غذای خوب بیاورد. و اگر رعیت زاده¬ام سفره دلش را برایم باز کند. حتی اگر نان کپک زده در آن باشد.
دور زندگی کردن از همین افراد است که موجب می شود بخشی از فرهنگ شفاهی ما باز هم پنهان بماند؟ زیرا اجازه نمی دهیم حاملان سنت های که سفره دلشان را برای ما باز کنند.
بله. زیرا بسیاری از کسانی که سراغ چنین افرادی می روند از بالابه آن ها نگاه می¬کنند و روستای حرفی از خودش نمی¬زند. به نظر من ما به هیچ وجه مدرن و امروزی نشده ایم و به همین دلیل است که دچار تناقض می شویم و نو آوری نداریم.
یکی از مسائلی که بسیار برایم جالب بود این است که ایراد گرفته اند از کتاب که چرا تا این حد خرافه پرستی و اوهام در کتاب موج می زند. درحالی که بخشی از این حرف ها و خرافه ها واقعا جزئی از زندگی ماست. کافی است افرادی را در معرض انتخاب میان چند رفتار یکسان قرار دهیم. می بینیم که در بعضی از انتخاب ها هیچ دلیل عقلی وجود ندارد و بر اساس خرافه ها و اسطوره ها انتخاب می کنند.
من در گیر کار نشر هستم. و اگر کسی از من در باره کتاب هایم بپرسید بسیار ساده می گویم که فلان کتاب اوضاعش بسیار خوب است و فلان کتاب خیر. یک بار دوستم به من می گفت: "اینقدر راحت نگو که فروش کتابم خوب است. تو رو چشم می زنن." یا هنوز وقتی کسی عطسه می کنند مردم برای رفتن کمی صبر می کنند. برای من هم جالب است که بسیاری هنوز هم روی میلک یا زبان دیلمی یا خرافه تنها مانور می دهند. البته من این را فرصت خوبی برای خودم میدانم که بتوانم از این حرف ها استفاده کنم.
عناصر مذهبی زیادی هم در داستان های این مجموعه دیده می شود که گاهی خرافه هستند و این واضح است . اما در هر صورت مردم خود را دور از آن ها می بینند.
در داستان های مجموعه عروس بید عناصر مذهبی به وضوح وجود دارد. حتی اگر کسی بگوید که این دینداری ها خرافه است اما مردم با آن ها زندگی می کنند. اتفاقا در بخش های عمومی در کنار امامزاده رخ می دهد. اگرچه من لایه به لایه اشاره میکنم که مردم داستان های من زندگی خصوصی خود را نیز دارند. اما متعجب می شوم از داستان هایی که دوستان به چاپ می رسانند و فضا روستایی است اما دریغ از یک صحنه نماز خواندن.
آیا افراد در محدوده همین شخصیتهایی است که بیان کرده اید. زیرا بعضی از ان ها در داستان های مختلف حضور دارند.
ادم ها در داستان های من شخصیت ندارند. انها فقط در حادثه های مختلف حاضر می شوند. واقعه برایم مهم است. حتی شاید آن شخصیت یک جا مثبت باشد و یک جا منفی. بازهم مثبت و منفی شدن شخصیت برایم مهم نیست. و در جست و جوی واقعه هستم
منتشر شده در روزنامه «جامجم» 4 اردیبهشت 1388 صفحه 8