روزنامه فرهیختگان: پاییز 85: دنبال کسی راه میافتم. ماشینم را روشن میکنم و چهار بعدازظهر راهی میشوم. باران رشت را رد میکنم و چشمهای روباهان در گردنه حیران، حیرانم میکنند و یادم میرود جنگل را ببینم و مرز و ... راستی مگر میشود در تاریکی شب، جنگل و مرز و درخت و آنهمه ویلای تازهساز تبریزیها و تهرانیها در میان حیران دید؟
سه روز در اردبیل میگردم و پیدایش نمیکنم و در عوض، بقعه شیخ صفی را میبینم و چند بار به عشق چلخانهاش میگردم در آن هوای عشق و عرفان و قدرت. بعد شورابیل را میبینم و سری به سرعین میزنم و در گامیشگلی، تن به آب داغ میدهم و بعد برمیگردم با عسل ِ شیرین آویشن و گون ِ سبلان.
بهار 87: راهی دشت مغان میشوم و چند شب در آلاجیقهایی میگردم که اگر همراهی نداشته باشم، سگهای نگهبان، نفسام را میبرند با هراسی که از کودکی از کَلف ِ سگی بر پشت پایم دارم؛ نشاندار سگهای روستایی که دایی و مادربزرگم در آن نفس میکشند. بعد رنگ میبینم و دشت و کفرگلهایی که چیده میشوند به وسیله تاجران ترکیهای و بعد ترشیاش میآید به همان دشت مغان به قیمتی دستنیافتنی! آنوقت همراه میشوم با «عباث جعفری» عکاس و ایرانگرد و عکس میگیریم و بعد برمیگردیم از پارسآباد مغان به اردبیل و یکراست میرویم به جیگرکیای و آنوقت از اردبیل تا تهران، خوابیم در اتوبوس؛ خدایش بیامرزاد عباث را که نپال از ما گرفتش.
تابستان 91: اردوی نویسندگان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوان؛ طرح رمان. از فرودگاه اردبیل تا سرعین، بغض ِ این را دارم که مگر نگفته بودند اردو در اردبیل است؟ سه روز در سرعین و روز آخر در اردبیل و با سوقات ِ عسل شیرین آویشن و گون ِ سبلان برمیگردم از شهری که گویی دارد شهر ِ من میشود و نمیدانم این آخرین بار خواهد بود یا بار دیگری هم هست؟
شهریور 91: نمایشگاه کتاب اردبیل. بیخبر میروم اما همان ساعت اول «وحید ضیایی» شاعر متفاوت ِ اردبیلی را میبینم در نمایشگاه. آنوقت «حسین قربانزاده» مسوول روابط عمومی کانون پرورشی اردبیل خبردار میشود و برایم میزی میآورد که غرفه نشر آموت، نمادارتر بشود. روز دوم «رضا کاظمی» داستاننویس ذاتیِاردبیلی میآید. سهگانهام را میبرد. صبح فردایش زنگ میزند که با «ساسان ناطق» مدیر حوزه هنری اردبیل همسخن شدهاند که نشستی برگزار کنند برای سهگانه. تا دوشنبه بشود و آنجا «صالح عطایی» فخر ِ داستاننویسان ترکینویس اردبیل را ببینم، دوستان داستاننویس یکییکی میآیند به غرفه آموت.
قبلا این نامهای ادبیات و فرهنگ و هنر، نگاهم را میبردند سمت ِ اردبیل: داود غفارزادگان – محمدرضا بایرامی – عمران صلاحی – رضا سیدحسینی – امیرحسین فردی – فرهاد قائمیان – جابر عناصری و استاد عاصم اردبیلی.
حالا یاد میآید که به دعوت ِ «وحید ضیایی» همبرگری خوردیم در پاتوق «پاریس» کنار پل ِ هفتچشمه اردبیل و همراهی کردم با: آیدین فرنگی – آیدین مسنن و چند دوست شاعر و داستاننویس اردبیلی.
در روزهای بعد «آیدین ضیایی» و «محسن نوبخت» و «وحید علیرضایی» و دوستان شاعر و نویسنده دیگر هم آمدند به غرفه نشر آموت که نامشان در خاطرم نمانده.
حالا یادم میآید به دعوت ِ «حسین قربانزاده» و همسر مهربانش «سولماز صادقزادهنصرآبادی» و پسرانشان «ایلیاز» و «ایلیا» میرویم به «بره سفید»؛ شبی بهیاد ماندنی. حسین جدا از اینکه روابطعمومی برتر کشور شناخته شده، نمایشنامه مینویسد و ایدههایی برای نوشتن رمان. سه چهار روز را تماموقت بعدازظهرها کنارم میایستد در غرفه نشر آموت و خجالتم میدهد. همسرش «سولماز صادقزاده» شاعری است که میشنوم احمدرضا احمدی، ستایش کرده شعرهایش را و نمایشنامههای همسر را بازی میکند و در عین حال چند دوره مربی و قصهگوی برتر کشور شده است.
صبح روز آخر هم به لطف حسین میرویم کلهپاچه میزنیم و بعد راهی گردنه حیران میشویم تا چشمم به آلو وحشیها بیفتد و یادم برود کجا هستم و تا میتوانم آلو بچینم و سکوت کوهستان را مال ِخودم بکنم.
استاد عاصم اردبیلی را هم در نمایشگاه میبینم؛ اغلب روزها میآمد در غرفه انتشارات محقق اردبیلی مینشست و وقتهایی هم که نبود، صدایش در گوشم بود: سوری بییر گول ده جهنمده بیتیبدر ... سال 85 دیده بودمش، آنوقت کتاب معروفش «قانلی سحر» تازه به چاپ سوم رسیده بود و حالا همان کتاب را در غرفه انتشارات محقق اردبیلی میبینم که چاپ هفتمش رسیده.
توی خیابان مجسمه موذنزاده اردبیلی را میبینم و از راننده تاکسی میپرسم: خدا وکیلی، رضازاده را بیشتر دوست دارید یا علی دایی را؟
جوابی نمیدهد و اشاره میکند به فراوان فراوان عکسهای با کراوات و بی کراوات ِ فوتبالیست معروف که زیرش نوشته شده: یاشا دایی یاشا.
روز آخر صبحاش خانم «شیردل» از روزنامه «آوای اردبیل» میآید برای گفتگو. میپرسد داستان از کجا میآید؟ برای اولین بار لانه پرندهای را نشانش میدهم بالای سر غرفهی نشر آموت در دهانهی هواکش سالن که هر روز هزار بار خدا را شکر میکردم که این پرنده بالای سرم نشسته است.
ظهر هم با رضا کاظمی و آیدین فرنگی و حسین قربانزاده و وحید علیرضایی میرویم جایتان خالی، دیزی میزنیم در دیزیسرایی در نزدیکی روزنامه «آوای اردبیل» و بعد مهمان «محمدرضا نباتی» نمایشنامهنویس و روزنامهنگار میشویم؛ میزگردی آنجا شکل میگیرد که کلماتمان در هوا مانده هنوز.
راستی این دم آخری دلم نیامد ننویسم که کسی را پیدا نکردم برایم از افسانه «ارده» و «بیل» بگویند؛ دو برادری که نام «اردبیل» از آنها مانده.