احمد اکبرپور (روزنامه فرهیختگان): «زیبای هلیل» چندین داستان با لحنی منحصربهفرد را در خود جای داده که توقع ما را برای داشتن عنوانی گویاتر و خلاقتر از نویسنده طلب میکند. درواقع عنوانی که برساخته و برآمده از ذات داستانهای مجموعه باشد که عمدتا از زبانمحور و معیار گریزان و به واژهها و فضاهای در حاشیه حرمت و اعتبار بخشیدهاند و چشمها را در خلاف آمد روال مرسوم چرخاندهاند.
از میان داستانهای مجموعه، مهندس برقکشانی از چند نظر حائز اهمیت است. در واقع این داستان نهتنها در بافت و لحنی محلی و منطقهای خلق شده بلکه فرم و ساختار خود را نیز از دل این روابط خاص و ویژه بیرون کشیده است. بومیگرایی وقتی به شکل کامل و خلاق بروز میکند که نهتنها عناصر و یافتههای ظاهری (لهجه، پوشش، جغرافیا و..) را در جای دهد بلکه بتواند روح جمعی و نادیده ما را در خلق اثر لحاظ کند. در این شرایط با قرار گرفتن در ساحت و فرم داستانی ما به دریافتهای تازهای رهنمون میشویم.
نکته دوم این است که نویسنده با وسواس و دقت توانسته لحن کودکانه راوی را تا آخر حفظ کند و جملات آدم بزرگها را به خورد او ندهد و خلاصه از حیطه فهم و درک او تجاوز نکند. در شرایطی که ما هنوز به کودکان آنچنان که باید اهمیت لازم را نمیدهیم معمولا وقتی از زاویه ذهنشان عبور میکنیم باز هم دیدگاهها و نظرگاه خودمان را دخیل میکنیم اما در این داستان، خویشتنداری نویسنده ستودنی است. «اول مریمو گفت: سلام، بعد من... خندید. اول بوسید بعد دست کشید رو سر مریمو. پرسید: مدرسه میری؟ گفتم ها. مریمو بیخ گوشم گفت: بگو بعله... گفتم.» سوم اینکه این داستان از لحاظ مضمون شامل داستانهای جنگ میشود. مضمونی که انگار باور کردهایم عدهای خاص از نویسندگان باید بنویسند. در حالی که بیشک هر نویسندهای عوارض و پیامدهای آن را حس کرده و اگر بتواند آن را در قالب ادبیات به نمایش درآورد ما صاحب تجربههای متفاوت و وسیعتری از نگاههای داستانی به این پدیده خواهیم بود. «ستارهها ریختن از آغل آسمون وا بیرون. میگم: مریمو، هفت برادرونو میبینی؟ میگه ها، دارن نعش برادرشونو میبرن. میگم: نه، به گمونم وا ایستادن میخوان چالش کنن. مریمو میگه بیچاره خواهرش ببین... میگم هیچ مهندس برق کشانی مثل خدا نیست، میبینی چه همه گلوپ روشن کرده؟مریمو میگه: نه، فانوسای فرشته هان، میخوان بذارن سر قبرش. میگم در هر حال من که جبهه نمیرم تو هم دگه لازم نیست دُگدُر بشی... فهمیدی؟» با این حال علیمرادی از طنز نیز غافل نشده و علیرغم فضای کابوسوار داستان، گاهی با خندهای ما را به بیرون از متن پرتاب میکند تا ما را بیشتر متوجه ارزش داستان خود کند. در داستان «برگه امتحانی» که حال و هوای طنزی نیز از آن برمیخیزد با فرمت نامهنگاری ما با داستانی هر چند کمرنگ مواجه میشویم که پایانی غافلگیرکننده دارد. برای من واقعا حالتی را داشت که انگار خودم لو رفتهام و باید با یک کلاشینکف به جنگ گروهانی از سربازان مسلح بروم. شناخت روحیات و دلمشغولیهای یک یاغی به خوبی ترسیم شده ولی باز هم به نظرم جای کار در این زمینه بسیار دارد تا ما هم بتوانیم از خیل این یاغیان داستانی، بورخسهای وطنی را خلق کنیم. به نظرم اگر علیمرادی لحن کوچولوی تمسخرگونهاش را به این افراد نیز مخفی میکرد این داستان یک سر و گردن خودش را بالاتر میکشید. با این احوالات باز هم به گوشههای ظریفی «یک روز یک مینوبوس و دو سه تا موتورسوار را چاپیدم. اول خیلی سخت بود و دلم به حالشان به رحم میآمد ولی بعدها که ماشینهای مدل بالا را از توی جاده میگرفتم و میبردم به مرز پاکستان نصفه قیمت میفروختم خیلی حظ میکردم چون من دل و جراتم خوب میباشد و از درگیری با دولتیها نمیترسیدم.»
زیبای هلیل یکی دیگر از داستانهای زیرخاکی این مجموعه است که از دل خاکهای سوخته کرمان و جیرفت سربرکشیده است. شیئی باستانی، تاریخ داستانی و تاریخ واقعی ما را به هم پیوند میدهد تا از رهگذر کشف و اکتشاف به کندوکاو در جاذبههای گاه ویرانگر زیبایی بپردازیم و به دنبال ردپای چشمان غارتگری باشیم که ما را از منفعتاندیشی برحذر میدارد. «ناگهان احساس کردم سر کلنگ گیر کرد... خم شدم و با احتیاط خاک نرم را پس زدم. مجسمه زنی بود با سی- چهل سانتیمتر قد که ردای بلندی پوشیده بود... و لبخند رازآمیزش با اخم درشت پیشانی همگون نمیآمد...» «با یک فشنگ چه میتوان کرد غیر از خودکشی» که کاش نام مجموعه نیز همین یا چیزی در همین مایه میشد. این داستان از داستانهای قابل اعتنای مجموعه است. علیمرادی حامل داستانهای اصیل با روح جمعی گوشهای از سرزمین ماست که لازم است به فرم و ساختار داستانهای آینده اهمیتی لااقل در همین حد یا بلکه بیشتر بدهد تا او را همچنان بکر و متفاوت ببینیم.
مهرماه ۹۰/ شیراز