احسان عابدي: طرح جلد خوشکلاش چند ماهی بود در قفسه کتابخانه کتابخانه امام علی و رئیس فرهمند، تحریکم میکرد برش دارم و بخوانمش. این اتفاق خوب رخ نداد تا در یکی از نشستهای صمیمی و کتابخوانی گروهی که «لذت کتاب» نامش نهادهایم، قرار بر مطالعه این داستان گذاشته شد. بگذریم...
خلاصه داستان:
«پروانهای روی شانه» داستان دو خانواده است که هر کدام جوانی کمشنوا دارند و هر یک از اعضای این خانواده با مشکلات خاص خود دست به گریبانند. سیاوش، جوان کمشنوا و دانشجوی نقاشی به همراه نرگس، دختر دانشجوی کمشنوا در موسسهای مرتبط با کمشنوایان به صورت افتخاری کار میکنند. سیاوش به نرگس علاقهمند است و سعی در شناخت بیشتر او دارد، اما نرگس از این موضوع آگاه نیست. منیر و منصوره، دو مادر داستان، درگیر در مشکلاتی هستند که خود را مقصر آن میدانند. مسعود، پدر نرگس هم گرفتاریهای درونی و شخصی دارد و خود و خانمش را مسبب این مشکلات میداند و...
داستان جالبی بود. آرام و آرام و آرام. پیرنگی روانشناسانه دارد با مایههایی از فلسفه «بودن» و زندگی در جامعهای که با «من»، «او»، «ما» و «آنها» ساخته شده و تنهایی در آن معنا ندارد. اگر هم کسی احساس تنهایی کرد، خودش خودش را تنها کردهاست. چون جامعه از «تنها»یی تشکیل شده که لاجرم حضور، تاثیر و دخالت یکدیگر را در زندگی خود احساس میکنند.
داستان ناصح را میتوان داستان «تنهایی آدمها» نامید. این مساله چندبار در کتاب مستقیم و غیرمستقیم مطرح میشود و دلیل آن نیز یک چرخه بیمار و خطرناک است: «خودمقصر پنداری» در مشکلات، که به «از خود بیگانگی» میانجامد و از خود بیگانگی نیز نتیجهای جز «تنهایی» ندارد.
پروانه ای روی شانه پنج شخصیت دارد. این پنج نفر راوی داستان هستند و هرکدام شرح حال خود را برای خواننده «درد دل» میکنند.
«منیر» خود را «مقصر» ناشنوا شدن بچههایش میداند و بر تصمیمهایی که در «گذشته» گرفته، حسرت میخورد.
«مسعود»، شوهر منیر است. او هم زندگی خود را تباه شده میداند و «مقصر» اصلی مشکلاتش را خودش و تصمیمها و رفتارهای «گذشته»اش میداند. تفاوت مسعود با بقیه این است که او خود را در ارتباط با خانواده و همکاران و... ناتوان میداند و به شدت خودکم بین است.
«منصوره» هم جوانی کمشنوا دارد و در جوانی با وجود مخالفت خانوادهاش، با یک جوان خوشگذران اردواج کرده و شوهرش بعد از مدتی او را رها کرده و رفته است. او هم خود را در وضعیت کنونی زندگیاش «مقصر» تام و تمام میداند و بر کردههایش در «گذشته» افسوس و حسرت میخورد.
«سیاوش»، پسر منصوره، جوانی کمشنوا است که دانشجوی هنر است و اهل کتاب و مطالعه و هنر و... . سیاوش کمشنوایی خود را عامل تنهایی و دوری خود از جامعه میپندارد و البته مادرش را هم در وضعیت زندگیاش دخیل و مقصر میداند.
«نرگس» دختر مسعود و منیر هم دختر جوان کمشنوایی است که به شدت در ارتباط با همکلاسیهایش مشکل دارد و کمشنوایی خود را عامل دوری سایرین از خود و خود از سایرین میداند.
دو کلیدواژه «مقصر» و «گذشته» در روایت شخصیتها مشهود است و علت العلل «تنهایی» آنها هم غرق بودن در «گذشته» و خودمقصر پنداری مفرط در زندگی است. آنها گامن میکنند که در حال تاوان دادن به گذشته و تصمیمهای غلط خود هستند. اما فکر کردن به گذشته و حسرت خوردن چه دردی از ما دوا میکند؟ آدمی تا کی میتواند در پیله اشتباهات گذشته خود گرفتار بماند و خودخوری کند؟!
البته هنر ناصح این است که داستان را با همین تلخی تمام نمیکند. شخصیتهای داستان وقتی به روال عادی زندگی بر میگردند و جریان تازهای در خود احساس میکنند که به فکر حل کردن مشکل اصلی خود، یعنی رهایی از افکار منفی و خروج از پیله تنهایی میافتند.
فراموشی گذشتهی پر اشتباه اولین گام بهبود افکار و درونیات مسعود، منیر و منصوره میشود و ابراز علاقه سیاوش به نرگس و رسمی کردن این عشق و محبت، روح تازهای در هر دو خانواده میدمد.
تعدد راوی در داستان، کار ویژه بهنام ناصح در پروانه ای روی شانه است و آنها که دستی در نویسندگی دارند، به سختی این کار واقفاند. اما ناصح توانسته با نثر شیرین و ایجاد کشش در داستان، از عهده پرداخت این مساله به خوبی برآید.
اما انتقادی که در این کار میتوان بر او وارد کرد، یکسان شدن تقریبی لحن راویهاست. به سختی میتوان تفاوت لحن زنها و مردهای داستان را تشخیص داد و این ایراد کمی نیست. خواننده باید احساس کند که این متن را از زبان یک زن میشنود یا یک مرد است که در حال روایت است.
انتخاب سوژه کمشنوایان نیز قابل تحسین است. به ندرت داستان و رمانی در این باره پیدا میشود که به این صراحت و ظرافت اوضاع و احوال زندگی و مشکلات کمشنوایان را تصویر کرده باشد. البته در یک مصاحبه از بهنام ناصح خواندم که قریب به دوسال درباره رمانش تحقیق و تفکر کرده است.
یک قاچ از کتاب، درباره کتاب؛
«هر کتابی که میخوانیم چیزی به ما میدهد و چیزی از ما میگیرد؛ ما کتاب را فرسوده میکنیم و او ما را. ما بر اوراقش دست میکشیم، جلدش را کثیف میکنیم و سطر سطرش را میبلعیم و او بر روح ما تلنگری میزند و گاه خراشی ایجاد میکند و از همه مهم تر ما را از مطالعه کتابی دیگر که فکر میکنیم شاید از این کتاب دلپذیرتر باشد محروم میکند و ما مدام از حسرت آنها با اشک و تردید به آنچه در دست داریم نگاه میکنیم...»
پروانهای روی شانه؛ صفحه 105
پي نوشت: نشر آموت با مدیر دوست داشتنیاش، یوسف علیخانی، چند سالی است از حیطه رمانهای آبگوشتی عامه پسند خارج شده و با رمانهای عاشقانه و دلنشینی خود را در میان ناشران داستانی متمایز کرده است. از یوسف علیخانی در نمایشگاه کتاب امسال به این خاطر شدیداً تشکر کردم.