يوسف عليخاني (مجله كرگدن روزنامه اعتماد): خندهدار است اما هست. پنج تا فیلم و سریال به خاطرتان بیاورید که شخصیت اصلی نه، شخصیت فرعی هم نه، سیاهیلشگرها کتاب بخوانند یا حتی از کنار یک کتابفروشی یا یک کتابخانهی عمومی رد بشوند.
خندهدار است اما هست اینکه در تمام جهان، کتاب را به جای اینکه مستقیم توی چشم ِ مردم بکنند، غیرمستقیم بروند توی چشم و دل و جان و نفس ِ مردم.
خندهدار است اما هست اینکه این روزها بزرگترین افتخار همهمان شده، گوشی فلان مدل بخریم و بعد هم در اولین اقدام پیروزمندانه، حضورمان را در گروههای وایبری و واتسآپی و لاین و این اواخر و مهمتر از همه، تلگرام اعلامعمومی کنیم.
راستی من هم بالاخره دست از سر موبایل گوشتکوبیام برداشتم و یک هوآیوی مدل جی 510 ابتیاع نمودم!
تازه بروبچ میگن این گوشیات هونگ هم نیست چه برسه به اینکه بخوای باهاش پیشتازی بکنی. میگم بابا من میخوام کار بکنم نمیخوام که مدلبازی بکنم. میگن: عهدبوقی!
به لطف یکی از بروبچ رفتیم گوشی را خریدیم. فکر کنم پارسال همین موقع با مخلفاتش شد 600 هزار تومان (لطف نگید ارزونتره و بهم انداختن!).
واقعیتش اینه گوشی رو من دوست نداشتم بگیرم اما بهم گفتن بابا! اومل بازی رو بذار کنار، الان همه اتفاقات در دنیای اندروید میافته و گوشی لمسی. گفتم آخه من از گوشی فقط برای تلفنش استفاده میکنم. گفتن اگه نمیخوای از قافله عقب نمونی، بیا. ما هم که بالاخره عشق دوستان ...
بعد که گوشی را گرفتم یاد روزهایی افتادم که درست چهارده سال قبل از بس مد شده بود وبلاگ و وبلاگنویسی و وبلاگ بازی و بعد از همه مهمتر، دنیای پر رمز و راز جستجو در دنیای بی کران گوگل که سر از پا نمیشناختیم. بعد وبلاگ زدیم. بعد شبها تا صبح بیدار موندیم و قالب ساختیم و آهنگ گذاشتیم و لینکدونی و ... هزار کوفت و کاری دیگه تا پربیننده بشیم؛ انصافا کسانی که میگن برای دلشون مینویسن فکر کنم به خودشون دارن دروغ میگن. همه میخوان دیده بشن. تیراژ داشته باشن، هیتشون بالا بره و وقتی البته سرشون به سنگ میخوره، روشنفکر میشن و میگن تیراژ بالا یعنی عوام!
خلاصه اینکه ما گوشییه رو خریدیم و افتادیم توی هزارتوی ِ اینستاگرام و وایبر و لاین و واتس آپ و این اواخر که تلگرام اومد و از دم همه رو از مد انداخت و تلگرام رو عشق است. بعد هم دلمون برای خودمون هم سوخت که آخه از کتاب عقب موندیم و برای اینکه از عذاب وجدان دربیاییم گشتیم و گشتیم تا یه «کافهکتاب» پیدا کنیم لااقل. که اگر کتاب هم نخواندیم و بدرک، لااقل از کپی پیست دوستان، بهرهها ببریم.
خیلی حرافی کردم. افتادنام توی دام ِ اینترنت برای رسیدن به رستگاری بود و دستیابی به دانش. دانشی که بسته بندی شدهاش را توی خانه داشتم؛ همانجا که بهشون پشت میکردم و هر شب تا خروسخوان چشم به مونیتور کامپیوتر داشتم. به کتابخانهای که یک عمر با خون و دل جمعاش کرده بودم و خوب هم میخواندم.
بعد گوشییه اومد و همین دنیای تازه و باز این بار به جای چشم داشتن به کامپیوتر، چشم گرفتیم به کف دستمون و باز کتابها ماندند خاکخورده، پشت گردنمون.
بگذریم از اینکه همین الان با پولی که باید برای یک موبایل داد، میشه حداقل 200 تا کتاب خرید. این مزخرفی رو هم که این روزها مد شده که کتاب گرونه، دیگه از اون صیغههاست.
بگذریم از اینکه تمام اطلاعات کپیپیست شدهی اینترنت و حالا دنیای چشمنواز اندروید را سر جمع ، جمع بکنی اندازه یکی از کتابهای کتابخانه خانگیمون نمیارزد.
بگذریم از اینکه دو روز دیگه ننشینید و بگین فلانی چقدر عقب مونده است که با عصر خودش پیش نمیاد. بابا من خودم اینکارهام. دردم اینه که چرا افراط میکنیم؟
درد من اینه که ... بگذریم
چقدر حرف زدیم ها... راستی این روزها دیدید توی همین تلویزیون ملی ما چقدر شخصیتهای اصلی و فرعی و سیاهیلشگرها، موبایل آخرین مدل دست شون هست و با هم گفتمان! دارند و دریغ از اینکه یکیشون اشارهای حتی غیرمستقیم به کتابخانهی خودش، پدر و مادرش یا پدربزرگ و مادربزرگ و اجدادش بکنه و برای ژست اش هم شده، یک کتابی بگیره توی دستش. به نظر شما فیلمنامهنویسه کتابخوان نیست و نبوده؟ یا اینکه کارگردانه سوادش رو نداشته؟ یا بازیگره براش افت داشته کتاب بگیره دستش؟ یا تهیهکنندههه از موبایلفروش سر کوچهشون یا ساختمان آلومینیوم سفارش گرفته یا صدا و سیما نمیگذارد؟ ها؟
کاشکی فقط یک روز برق ها بروند و ببینیم گوشیهای اندرویدی و اینترنت و ماهواره و تلویزیون و رادیو و ... میمانند یا ورقهای خوشسیمای کتاب.