یوسف علیخانی (ضمیمهی كرگدن روزنامه اعتماد) : اولین بار که کتابی توی دست و بالمان بال گرفت، مال وقتی بود که توی کلاس دوم راهنمایی نشسته بودیم و شنیدیم یکی از بچهها از کتابخانه مرکزی شهرمان، کتابی گرفته و بچهها توی فراغت توی سر و کلهی همدیگر میزدند که از هم بدزدندش و وقتی زورمان به زوردارترها نرسید، پرسوجو کردیم که از کجا گرفتهاند و کاشف به عمل آمد کجا و بعد رفتیم و گفتیم ما هم میخواهیم. گفتند عکس ببریم و فرم پر کنیم.
پر کردیم و بعد هم منتظر ماندیم تا کارتمان آمد و ما هم نابلد ماندیم خب حالا چطوری همان کتاب را بگیریم. گفتند یک قفسههایی هست نام و نشانش آنجا پنهان. باید میگشتیم که گشتیم و پیدایش کردیم. کتاب را گرفتیم؛ جلد اولش به امانت رفته بود و جلد دومش را بردیم. قصه را خواندیم و خواندیم و آنقدر قصههایش به دل میچسبید که هی خواستیم و هی خواستیم. بعد به مقتضای سن داشتیم تازه به کیف میرسیدیم که دیدیم نیست. اینجا و آنجا دنبال کلمههای گمشده گشتیم و سرآخر فهمیدیم کلمهها را خوردهاند (شما بخوانید کنده و بردهاند). بله درست همانجا که عفریته، دخترک زیبا و دلربا را برده به مقصد دل و دلارام در بر ... کلمهها نبودند. هزار و یکشب را اینطور خواندیم؛ دست و پا شکسته و نخوانید که ما هم یک جاهایی از آن را برای خودمان بردیم؛ لطفا به دل نگیرید که به یادگار برداشتیم و حالا هم نمیدانیم چکارش کردیم.
کمی بزرگتر شدیم و فهمیدیم میشود با کلمهها لذت برد و بعد خودمان را کلمه کردیم و نوشتیم و توی سر و کلهی همدیگر زدیم که کداممان قصهگوتریم و رسیدیم به «سنگ صبور» و باز رسیدیم به جاهایی از حضور احمدآقا و بلقیس خانم و باز دیدیم نیست. نبود. گشتیم. نبود.
بعد گفتند «بوف کور را نخوانید» که هر کس خوانده «خودکشی کرده». باور بفرمایید به قصد خودکشی نبود که پیدایش کردیم از ردیف کتابهایی که کتابفروش هم نمیدانست چیست و به قیمت بخس خریدیمش. هی خواندیم تا آداب خودکشی بیاموزیم که نبود و در عوض هی نفهمیدیم و هی نفهمیدیم و ...
آن وقت گفتند اینها که شما میخوانید (آن روزها کتابهای علیاشرف درویشیان و محمود دولتآبادی و منصور یاقوتی و نسیم خاکسار را میخواندیم) ادبیات نیست. گفتیم «عجب! پس ادبیات چیست؟» و برای دلخوشی خودمان هم شده رفتیم دنبال گفتههای آنها؛ «هوشنگ گلشیری» خواندیم که نفهمیدیم و برای دانستن و درک داستانش توی سر و کلهی خودمان زدیم که بعدها (سالها بعد) با کمک گفتههای استاد و شاگردانش پی به مکنونات قلبی نویسنده بردیم.
حالا که سالها از آن روزها میگذرد داریم به این فکر میکنیم ادبیات «هزار و یکشبی» چه جادویی داشت که استادانی که خود داستانهایی مینوشتند که نمیفهمیدیم، تعریفش را میکردند و هم همکلاسیهای نفهم ما که کلمههایش را دزدیده بودند و در واقع سمبولیک اگر بخواهیم دنبالش کنیم، باید بگوییم بلعیده بودند آن کلمهها را.
حالا که سالها از آن روزها میگذرد دارم به مردم کتاب میفروشم و شدهام کتابفروشی که خیره میشوم به دستها و نگاههای مردم که چه کتابهایی را سر دست میبرند و میخوانند و چاپهای متعدد میخورند و بعد نیمنگاهی میاندازم به کتابهای استادان داستاننویسی این خاک و میبینم کسی سراغشان را نمیگیرد.
این وسط یک چیزی گم شده است. چیزی که باید پیدایش کرد.