«من چقدر توانستم بنویسم از این مرد که اگر نبود، نبودم؟»

امروز که روز تولد اوست، با خودم فکر کردم «من چقدر توانستم بنویسم از این مرد که اگر نبود، نبودم؟»

بگذارید برای اولین بار عیان بگویم؛ لااقل تلاش کنم که بگویم این مرد جدا از این که وکیل بود و شاعر بود و زبان‌شناس بود و بزرگ بود و از اهالی امروز، برای من باعث نجات بود.

قبل از این‌که ببینم‌اش، اسم‌ام یک جایی کنارش برده شده و این نشانه و چند نشانه‌ی دیگر مطمئن‌ام می‌کند که باید می‌رسیدم به این مرد.

شب عزیز و نگار بود و یکی از سخنرانان، اسمی از وکیلی برد که سالیان سال قبل، درباره‌ی عزیز و نگار کار کرده و دیگر کسی از او خبری ندارد؛ در همین حد. در خبرهای این شب هم هست اسم‌اش در خبرگزاری‌ها.

جشن «نوروزبل» بود و رفته بودم برای عکاسی از آغاز سال نو دیلمی؛ در هفدهم مرداد، در روستای ملکوت املش. اسم «عبدالرحمان عمادی» از زبان آقای جکتاجی برده شد. بعد از مراسم بهش زنگ زدم که دارم فیلم می‌سازم درباره‌ی این رسم. تلفن را داد و زنگ زدم و رفتم خدمت استاد؛ که بارها نوشته‌ام این بخش را.

از روزنامه‌نگاری خداحافظی کرده‌بودم و بیکار نشسته‌بودم به امید خردک دستمزد و حق‌التالیف و حقوقی که برای کارهای مختلف می‌کردم. فهمید با کتاب مانوس هستم. فهمید کم آورده‌ام. فهمید دیگر امیدی ندارم. فهمید که چشمان‌ام قبل از رفتن برای مصاحبه با او، گریسته؛ به حال خودم که کجای کار را اشتباه کردم.

از سر قسم‌اش برگشت و کتاب‌هایی را که بیش از چهار دهه حاضر به انتشارشان نشده بود، سپرد دست‌ام. گفت «ببر چاپ کن! خودم هم کمک‌ات می‌کنم.»

اولین کمک‌اش شروع شد؛ کلید دفتر وکالت‌اش را که نه سال خالی مانده و سقف‌اش ریخته و تبله بسته بود، به من سپرد و در برگه‌ای نوشت «این اتاق بدون دریافت هیچ‌گونه اجاره‌ای به یوسف علیخانی، داده می‌شود تا از آن برای انتشار کتاب‌های نشر آموت و پیگیری انتشار کتاب‌های خودم استفاده کند.»

و پنج سال تمام در آن دفتر بالیدم؛ بالیدیم من و کتاب‌های نشر آموت. تا به دفتر نشر آموت در میدان انقلاب منتقل شدیم تا دفتر آقای عمادی به وسیله‌ی برادرزاده‌اش به خانه‌ی دیلمیان تبدیل شود.

کتاب‌های زیادی از پروفسور عمادی نزد خانواده‌‌اش مانده که نشر آموت همچنان مشتاق انتشار آن‌هاست و این کمترین کاری است که می‌توانیم برای این مرد بزرگ انجام بدهیم که پناه‌مان داد تا زنده بمانیم؛ چنان که کلمه‌ها را پناه می‌داد که نمیرند.

آدم‌ها می‌میرند یا کلمه‌ها؟

 

https://www.instagram.com/p/B7tN7XyJmOK/?igshid=ax496msou4dq

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2023© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو

0 - خطا: 0

خطا 0

Call to undefined method Joomla\CMS\Session\Session::gc()

بازگشت به صفحه اصلی