با کتاب خامای یوسف علیخانی در باشگاه کتابخوانی هنگام آشنا شدم. رمانی که به قول خانم سندی مؤمنی تاریخ تبعید و آوارگی کردها در دورۀ پهلوی اول را به شیوهای داستانی بازسازی کرده است و از طرفی روایتگر عشقی ناکام و فراری بی سرانجام است.
اما برای من پر از کلمات، عبارات و جملاتی بود که شاید در بیرون از متن شعاری مینمود اما در متن خوب نشسته بود. برای همین با اینکه داشتم نسخهی الکترونیکش را میخواندم و به هرکلمه و عبارتی که برایم جالب بود میرسیدم مجبور بودم از اپلیکیشن بیرون بیایم و در یادداشت گوشی کلمه را گیر بیندازم، این کار را با همهی مشقت انجام دادم. اینک شما و این هشتاد و پنج عبارت از خاما:
۱.گله توی فرش دشت، گرههای به هم پیوسته شده بود.
۲. سکوت همیشه حرف میزند؛ حرفهایش ترسناکتر از ظاهر آراماش.
۳. و صدای سکوت باز شد بالاترین وهم شبانه.
۴.خرکش
۵.قلندوش
۶.خپ
۷. خیالات آدم گاهی دشمن آدم است. هر چی سنگ بزرگتر برداری خیالات بیشتری یقهات را میچسبد و میخواهد سواری بگیرد.
۸. آدم گاهی وقت خوشحالی میترسد. میترسد بعد از خوشحالی، غم بیاید. میترسد این آخرین شادی باشد.
۹. پز و بز
۱۰. مرد اگر گریه نکند بغضاش روزی سرش را خواهد خورد.
۱۱. انگشتانم را بردم زیر بغلم کاشتم توی گرمای آنجا.
۱۲. خاصیت گون این است که خیلی زود میل به آتش میکند. گویی پروانهای است که سالها دور از آتش نگهاش داشته باشند. تا جرقهای ببیند تناش را به آتش میسپارد و از این کار کیف هم میکند و گرنه گون به آن سرسختی و پرتیغ که نباید اینقدر راحت تن به آتش بدهد.
۱۳.من و خاما و آتش از قبل به دنیا آمدن هم همزاد بودیم انگار.
۱۴.زندگی گاه چنان یکنواخت و راه، چنان بیدستانداز میشود که خود آدم آرزوی سختی میکند.
۱۵. شیر نر و ماده ندارد، شیر شیر است.
۱۶. یک روزی دشت دوباره اسیر دست ما خواهد شد.
۱۷. قدیم تا حالا ما را خانه به کجا کردهاند.
۱۸. دایه چیزی نگفت و چون خمیر، قالب پشت احمد شد.
۱۹. پا کند کردن و پا تند کردن.
۲۰. حیاطی درندشت
۲۱. جمعیت خسته صدا شده بودند در آسمان شب
۲۲. گله که صاحب نداشته باشه گرگ به بازیش میگیره
۲۳. سنگ وقتی از کوه کنده شد دیگر سنگ نیست. و کوه بدون سنگ، یعنی دشت یعنی اسارت.
۲۴. شاهها هیچ وقت نمیآیند بجنگند، اونا فقط جنگیدنها رو تماشا میکنند.
۲۵. ترس خورده بیدار شدم.
۲۶. موسیقی پتکها انگار راه را میساخت.
۲۷. باید پتک زد به دردی که سنگ شده و سنگ را آزاد کرد تا شاید خاک درونش با نرمه بادی به پرواز در آید.
۲۸. آدمی وقتی کنار کسی که دوستش دارد، باشد هیچوقت آنقدر دوستاش ندارد که ازش دور باشد یا بشود.
۲۹. هراس همیشگی شکارچیها از جفتها بوده.
۳۰. مشغولذمه
۳۱. روزگار بهت نانی نشان میدهد که گم نمیشود. هر جا بهت نان بدهند، آن خانه و صاحبش را از خاطر نبری.
۳۲. زانوسری زانوسری جلو آمد.
۳۳. روز خوب از مهتاب شب قبل پیداست.
۳۴. همه ما یک روز، خیلی زودتر از حتی امروز، از یاد میرویم.
۳۵. خاکستر مانده بی آتش میشود.
۳۶. زنی جوان بود که چشمهایش ترس خورده بود.
۳۷. نگاه کرد به ماه که پایینتر از خورشید داغ، نشسته بود به نگاه کردن زمین تا کی شب بشود.
۳۸. خورشید آویزان دشت بود و دشت داشت میکشیدش توی دل خودش.
۳۹. تن آدم سنگین بیشترش مال زمینه تا خود آدم.
۴۰. چهرهاش دوباره روز شده بود و از تاریکی شبی که توی چهرهاش نفوذ کرده بود برگشته بود.
۴۱. صدای جیرجیرکها افتاده بود لای کوچهها.
۴۲. گنبد سبز چمنی/ توش گل سرخ یمنی
شط فراتش را ببین/ شربت پاکش را ببین
۴۳.هراسانه
۴۴. فقط این مار نیست که میزند. مار درون همهتان خیلی وقتها ناخواسته هم خودتان را میزند و هم دیگران را.
۴۵. گاهی آدمی در لحظه فکری میشود کاری بکند اما فکرش به قبل برمیگردد؛ به خوابهایش، به خیالاتش، به آنی که میخواهد.
۴۶. تاریکی از هر ماری و اژدرماری خطرناکتر است که نمیدانی توی دلش چی دارد.
۴۷. ترس آدمی است هم قد خود آدم در دل هر آدمی.
۴۸. دلیل هر راهی در دل راه است.
۴۹. کفش آدم که بهتر باشه، چشم آدم بهتر میبیند.
۵۰. آی پاها به کفشها تجاوز میکنند و کسی متوجه نیست ها.
۵۱. آدم از فردایش خبر ندارد اگر چه امروز از نگاه فردا دیروز میشود.
۵۲. زمان مثل کره خر بزرگ میشود و آدم متوجه نمیشود کرهگیاش کی بوده خرانهگیاش کی! سر میچرخانی زیر بار رفتهای و باید سختی بکشی.
۵۳. قاطر کلف میانداخت که کبکها را بخورد.
۵۴. شلتاق میکرد.
۵۵. درختهای کهری هنوز به خواب بودند.
۵۶. خواب بیدار
۵۷. سر چشم!
۵۸. فیستاناش
۵۹. تن شب کردهی البرز
۶۰. هراس آمده بود گرد سرم میچرخید.
۶۱. تشگلگاه
۶۲. کشکرتی
۶۳. همیشه اولین بار اگر به چشمی نگاه کردی و توانستی در دریاچه نورش شنا بکنی، میتوانی کنار آن آدم بمانی، اگر نه که چه بهتر هر چه زودتر راهی بشوی.
۶۴. کشکرتی از بالا قیچی کشید.
۶۵. نه ابرویی خم کرده بود که نشان کمان ناشادیاش باشد.
۶۶. پسر بچهی زردانبویی
۶۷. نیاس لب پشت بام
۶۸. قاب سولتی پنجره
۶۹. آقای سولتی یک جمله میگفت و منتظر میماند کلمههاش توی سر شنونده خیس بخورد و بعد ورز میداد
۷۰. نعلبکی ناصرالدین شاهی
۷۱. هیچ فصلی را من ننوشته بودم فصلهای زندگیام یکی یکی خودشان نوشته میشدند بدون اینکه هیچ نقشی درشان داشته باشم.
۷۲. خانه را کسی میسازد که میخواهد بماند.
۷۳. عقرب و رتیل کلمههاش همیشه نیشام زده بودند.
۷۴. گپاگفت
۷۵. بوی پول خیلی زودتر از آن چیزی که فکر میکنی به مشام آدمیزاد میرسد.
۷۶. آدمی به روز زنده است. و روزها میآیند که سرنوشت آدمی را بیاورند؛ اگر چه خیلیهایمان روزها را به شبها میچسبانیم و شبها منتظر سرنوشتمان هستیم، غافل از اینکه سرنوشت، روز آمد و متوجهاش نشدیم و رفت.
۷۷. جوانمرد فریاد نمیزنه به فریاد میرسه.
۷۸. گویی زمان است که عاشق آدمی است و دوست ندارد جز خودش تو را کسی با خود ببرد.
۷۹. پیری خیلی هم پنهان کار نیست.
۸۰. روز کار و شب خستگی و تکرار این دو حرف جهان؛ زندگی.
۸۱. هر آدمی یک جایی، یک زمانی یک حرفی را بهانه میکند که فرار کند.
۸۲. هر آدمی برای خودش داستانی دارد که اگر یکی شبانه روز باهاش هم قدم بشود، باز جا میماند از نوشتن زندگیاش.
۸۳. سن و سال خندهدارتر از آن هستند که آدم را از پای در بیاورند.
۸۴. ادمی تا قصهاش را نگوید، نتواند آرام سرش را بگذارد و بمیرد.
۸۵. خوراک آدمی فراموشی است و فراموشی به هزار شکل در جنبش است تا تو، خود را نیابی و خامایت را از خاطر ببری.
https://zeinabghahremani.ir/346-%d9%87%d8%b4%d8%aa%d8%a7%d8%af%d9%88%d9%be%d9%86%d8%ac-%d8%b9%d8%a8%d8%a7%d8%b1%d8%aa-%d8%a7%d8%b2-%d8%ae%d8%a7%d9%85%d8%a7/