شما نویسنده‌ی خامه نیستید؟

یکی از دغدغه‌های همیشگی‌ام برای نوشتن، فراهم شدن مکان و زمان‌اش بوده. مثلا داستان‌های مجموعه‌ی #قدم_بخیر_مادربزرگ_من_بود اغلب بین ساعت ده شب تا دو بامداد نوشتم؛ تازه ازدواج کرده بودیم و ایرنا، یک اتاق را کامل در اختیارم گذاشته بود. #عروس_بید را هر روز ساعت شش غروب در #دفتر_نشر_آموت نوشتم و وقتی به خودم می‌آمدم، ساعت شده بود یازده و دوازده شب و سرخوش می‌زدم به دل خیابان خلوت کریمخان. #بیوه_کشی و #خاما و #زاهو هم برای خودشان چله‌نشینی داشتند که آیا مستجاب می‌شود یا نه که خود داستانی جداست.

اما #اژدهاکشان. داستان‌هایش را در #روزنامه نوشتم؛ در شلوغی تحریریه. گاهی خودم هم تعجب می‌کنم که چطور در آن هلهله‌ی تحریریه و غلغله‌ی آمدوشدهای همکارانم در خودم فرو می‌رفتم و یادم می‌رفت کجا هستم و فقط کلمه‌ها از نوک انگشتم روی کیبورد و بعد در صفحه‌ی سفید برابرم جاری می‌شدند.

اژدهاکشان یک جور امید ناامیدی بود. یک جور حضور ناحضوری بود. یک جور قرار بی‌قراری بود. #قدم_بخیر_مادربزرگ_من_بود منتشر شده بود و قدم اول را به قول اساتید محکم برداشته بودم و حالا می‌ترسیدم از قدم بعدی؛ قدم دوم. که به گمانم این قدم دوم خیلی سخت‌تر و خطرناک‌تر و حتی وحشتناک‌تر از قدم اول است. درست که سر دومین مجموعه‌داستان‌ام بعد از این که دو ناشر ردش کردند، سومین ناشر، لطف‌اش شامل حالم شد و قرارداد خوبی هم بست اما نوشتن‌اش، تردیدش، و این‌که این داستان‌ها، داستان‌های قبلی را نابود نخواهند کرد؟ خودش ماجرایی شده بود.

خوشحالم همیشه دوستانی داشتم که درباره‌ی داستان باهام تعارف نداشتند. خواندند و نظرات‌شان را گفتند. از یکی از رفقا خواستم از میان بیست و سه داستانی که بهش داده بودم، امتیاز بدهد و بعد دسته‌بندی کند از قوی تا ضعیف. وقتی کتاب را به خودم برگرداند، عملا هفت تا از داستان‌ها را انداختیم دور؛ و هرگز هم هیچ جا منتشرش نکردیم. این دوست عقیده داشت یک مجموعه داستان باید با دو تا داستان خیلی قوی شروع بشود و بعد چند داستان معمولی و بعد یک داستان قوی و بعد معمولی و سرآخر هم با دو تا داستان قوی، مجموعه را تمام کنی. چینش‌اش را قبول نداشتم و برهم زدم اما حالا که فکر می‌کنم می‌بینم ایده‌ی بدی هم نبودها.

«اژدهاکشان» سه بار در #موسسه_انتشارات_نگاه و بعد در #نشر_آموت منتشر شده.

#اژدهاکشان در مجموعه داستان‌هایم بیشتر دیده و خوانده و معروف شد، چنان که #خاما در رمان‌هایم.

چند روز پیش با ساینا و ایرنا رفته بودیم تجریش، کتابفروش لب خیابان نزدیک #باغ_فردوس تا مرا دید، گفت «شما نویسنده‌ی #خامه نیستید؟»

 

https://www.instagram.com/p/CugX2AwqSxt/?igshid=Y2IzZGU1MTFhOQ==

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2024© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو