نوشته حمید حیاتی
320 صفحه
به گزارش خبرآنلاین، رمان «نامهای به خورشید» نوشته حمید حیاتی از سوی نشر آموت منتشرشد. داستان این رمان بدین شرح است که پیکی از سوی خورشید برای چارهجویی درباره فاجعهای که احتمال وقوع آن بسیار است نزد آقابزرگ که شخصیت سیاسی بهشمار میآید فرستاده میشود. آقابزرگ بهسبب نفوذ بسیاری که میان مردم دارد میتواند دستخط بدهد و مشکل را حل کند. اما عدهای موانع بسیاری بهوجود میآورند تا شاید بتوانند از رسیدن نامه جلوگیری کنند كه ...
به اعتقاد ناشر رمان «نامه ای به خورشید» اسلوب یک رمان مهندسی شده را دارد. تعلیق موجود در آن مخاطب را تا پایان رمان به دنبال خود می کشد. در این بین وجود شخصیت های متنوع از درویش گرفته تا وکیل مجلس به آن آمیزه ای از رنگ های متنوع قابل اعتنا داده و چشمان خواننده را همانند هنگام دیدن یک تابلوی نقاشی استخوان دار و کارشده، لاجرم به سوی خود فرا می خواند.
حمید حیاتی، پژوهشگر و نویسنده، در سال 1345 در همدان متولد شد. وی از سال 86 همکاری خود را با بخش اندیشه مجله گلستانه و مجله هنر و موسیقی آغاز کرد و مقالاتی را به رشته تحریر درآورد. حیاتی در سال 1391 کتاب «بر فراز عبثناکی زندگی» شامل مجموعه قطعات فلسفی و روانکاوی را منتشر کرد. وی همچنین در سال 1392 کتاب «میشلفوکو؛ پیدایشعقلکیفری» در زمینه فلسفه فوکو را توسط انتشارات نصیرا منتشر کرد.
رمان «نامهای به خورشید» در 320 صفحه و به قیمت 17500 تومان توسط «نشر آموت» منتشرشده است.
در بخشی از رمان «نامهای به خورشید» می خوانیم:
«اگر سرما چنان طاقتفرسا نبود هیچچیز ناامیدکنندهای نمیتوانست بیگمراد را از پا درآورد. هالهای از مه اطراف کُرَند را پوشانده بود و تن حیوان در عرقی که از سر و گردن و پهلوهایش میریخت وَش میزد. بیگمراد شلاقاش را زیر راناش گیرداد تا گرهی سربندش را سفت کند و با دستمالی که از خورجین درآورد سر و روی برفگرفتهاشرا تکاند. مادیان تا زانو در برف فرو میرفت و با یک تکان خود را بیرون میکشید. مرد حیوان را نوازش میکرد و گویی با خود میگفت «طاقت بیار، طاقت بیار.»
بادِ تند، برفهایِ زبر کُلَشزارِ دشت سیاهکمررا در چشم و چال اسب فرو میکرد. کف سفید مایل به زردی دور دهان اسب جمع شده بود و به زبانش تا افتاده بود و در دهانش نمی گشت. بیگمراد دوردستها را میپایید و سوادی را انتظار میکشید. اما نه، او نمیباید در شهر یا روستایی آفتابی میشد. دستاش را در جیب بغل بالاپوش کرد. نامه همان جا بود. به یاد آورد وقتی آقابزرگ داشت نامه را مینوشت، شفق بود و خروس بیتابانه میخواند. از استکانهای چایی که زرافشانآورده بود بخار بلند میشد. آقابزرگ عینکاش را به چشم زده بود و سر بیمویاش را به زیر انداخته بود. صدای شیههی کُرَند از دالان میآمد و حیوان بیقراری میکرد. در کوچه صدای پای کسی میآمد. آقابزرگ قلمِ نیش را در دوات کرده بود و نوشته بود. خروس همچنان میخواند و کلاغی روی چنار میانسالِ خیابان قیلوقال کرده بود. بیگمراد چشمانش را به دستان آقابزرگ دوخته بود. زرافشان آمده بود و استکانهای چایی را برده بود. بعد آقابزرگ کاغذ را با مُهر برنجی توی قلمدان پاراف کرده بود و در جوف پاکت گذاشته بود. همان وقت بود که صدایعوعوی سگ و سوت نظمیهچیهااز دور، کرختی صبح را به هم زده بود. او دستاش را دراز کرده بود و نامهای که آقابزرگ دَرِ پاکتاش را با زبان نمدار کرده بود از لای دو انگشتاش گرفته بود. حالا دیگر نه شیههیاسب بود و نه خواندن خروس. فقط صدای پِتپِت چراغ گردسوز میآمد. زرافشان با سینی چایی به اتاق برگشته بود. بیگمراد قند را در استکان خیسانده بود و شیرینیاش را مکیده بود و چایی را هورت کشیده بود.
...بیگمراد به پیشانی حیوان دست کشیده بود و چنگی به یالش زده بود و با آقابزرگ دست داده بود. دست گرم و نرم مرد، هوس نرفتن و ماندن را در تنش سرانده بود. اما باید میرفت. به کوچه آمده بود و سوار شده بود و تاخته بود.
آقابزرگ و زناش او را پاییده بودند تا پشتِ خمِ کوچه گم شود.
از آن خیابان بارها گذشته بود. همه چیز مثل سابق بود، الا ماشین هایی که بیشتر شده بودند و سپرهای ورشابیشان نور تهدیدآمیزی را به سوی او میتاباندند.
وارد سرگذر شده بود. جلوی کاروانسرای حاج مشفق رسیده بود. گدایی بین دو مصطبه کاروانسرا زیر لحاف شِندری مشغول فوت کردنِ بقایای آتشِ شب گذشته بود. ریش میخاراند و غُرغُر میکرد. نظمیهچی آن طرفتر با باتوم ضرباتِ منظمی به پشتِ پای خود میزد و به اطراف گردن میکشید. بیگمراد راه کج کرده بود و از کوچه دالبری از سرگذر به تاخت بیرون زده بود.»