نوشته بهنام ناصح
320 صفحه
این رمان تحسین شده، داستان دو خانواده است که هر کدام جوانی کمشنوا دارند و هر یک از اعضای این خانواده با مشکلات خاص خود دستبه گریبانند. سیاوش، جوان کمشنوا و دانشجوی نقاشی به همراه نرگس، دختر دانشجوی کمشنوا در موسسهای مرتبط با کمشنوایان به صورت افتخاری کار میکنند. سیاوش به نرگس علاقهمند است و سعی در شناخت بیشتر او دارد اما نرگس از این موضوع آگاه نیست؛ سیاوش به منظور شناخت بیشتر، از طریق اینترنت به عنوان یک غریبه با او ارتباط برقرار می کند و...
گذشته از این هر کدام از اعضای خانواده این دوجوان، دغدغهها و مشکلات خود را دارند و در مجموع داستان تنهایی، یأسها، امیدها و شرح ماجرای تلاش شخصیتها برای بهبود زندگی شکل میگیرد. رمان در واقع روایت اول شخصی از زندگی پنج شخصیت در دو خانواده است که هر یک با مشکلات زندگی خود دست و پنجه نرم می کنند. علاوه بر نرگس و سیاوش، «منیره» در راستای مهیا کردن امکانات عمل جراحی نوزاد کم شنوایش، از هیچ تلاشی فروگذار نمی کند و «مسعود» که طی جریان یک زندگی روتین، دچار یأس و نا امیدی شده است، در جستجوی راهکاری برای غلبه بر مشکلات درونی اش بر می آید. «منصوره» هم که به جهت سال ها دوری اش از اجتماع، روحیه ی انزواطلبی دارد، تحت تأثیر شرایط موجود، دچار تغییرات و تحولات شگرفی در دیدگاهش نسبت به زندگی می شود.
بهنام ناصح درباره «پروانهای روی شانه» میگوید: «اگر چه در این رمان هم سعی کردهام مانند رمان قبلیام «ایراندخت» از زبانی ساده بهره ببرم تا خوانندگان عام را هم در میان خوانندگان کتابم داشته باشم، ولی از نظر فضا و نحوه روایت تلاش کردهام از آن فاصله بگیرم و شیوههای دیگری را در دنیای ادبیات تجربه کنم.»
به اعتقاد نویسنده، درون مایه اصلی این رمان که 5 راوی دارد، داستان دغدغههای اساسی انسانها مانند عشق و تلاش برای زندگی است؛ «نگاه من به این مفاهیم نگاهی فلسفی است، اما به طور کلی میتوان گفت که این اثر، رمانی عاشقانه است. البته هر کدام از این راویها فصلی را به خود اختصاص دادهاند و پس از پایان روایت نخستشان، به تناوب حضور مییابند و بخشی از داستان را پیش میبرند.»
در پشت جلد کتاب آمده است:
«مسعود می گوید زن ها بعضی وقت ها مثل اسب های مسابقه اند: خوب می دوند اما مقابل مانع، درست لحظه ای که سوار فکرش را نمی کند درجا میخکوب می شوند و آدم را به زمین پرتاب می کنند. نمی دانم شاید هم راست بگوید اما به نظرم، مردها هم گاهی مثل قاطرهای چموش، بدون هیچ علتی اصلا جم نمی خورند و انگار دره ای مقابلشان باشد قدم از قدم برنمی دارند. دراین مواقع دیگر هیچ فشار و سیخونکی کارگر نمی شود؛ مثل حالای مسعود...»