قبل از اینکه خاما چاپ بشه یا متولد بشه، من نابلدترین کتاب خوان بودم گویی...
اما یه چیزی رو میدونستم که باید با کتاب و شخصیت هاش زندگی کرد تا داستان جذاب بشه...
خاما چاپ شد اما خاما معمولی نبود، سوگ سیاوش و سووشون و کلیدر و جای خالی سلوچ هم معمولی نبودن...
خاما راوی زنده یک عشق محکوم به تبعید و جدایی که در سطر شنونده میخکوب و با حالاتی متفاوت منتظر داستانه...
خلیل، خاما، باب، یگانه، حسن مهاجر و حتی پرندههای درخت سنجد و حتی دایه بازیگران و راویان قصه...
نمیدونم اما خاما رو انگار همه زندگی کردیم یک نفر تونست و دل و جرات داشت که نوشت، خیلیا گفتن زبونشون بند اومد از خوندن و شنیدن خاما، شاید به این دلیل که شجاعت نداشتیم رو به رو بشیم با واقعیت ها...
خاما رو وقتی شروع کردین به خوندن آیا توصیفات و بندهای کتاب رو به چشم خودتون ندیدین؟ آیا نویسنده هم دیده بود؟