یادداشت‌های یک کتابفروش

این شب‌ها تا صدایی از بیرون می‌آید، از جایم می‌پرم که «زدند دوباره!» و کمتر شبی سیرخواب می‌شوم. 

صبح کسل و سنگین بلند شدم. رفتم دوش بگیرم و دیدم آب همیشه نیست. هنوز لعنت نفرستاده بودم که یادم افتاد توی گروه واتساپی همیشه‌قفل شهرک که فقط رییس حرف می‌زند، نوشته بودند که «دست به گیرنده‌های‌تان نزنید! فشار را از مرکز کم کردند.»

تازه از حمام بیرون آمده بودم که موبایلم زنگ زد. یکی از رفقای پخش کتاب بود. گفت «یوسف جون! چکی که بهت داده بودیم برای اول مهرماه. لطفا نبر بانک، حساب مشتری خالیه. یک هفته دیرتر ببر!»

گفتم «بانک خواباندم. می‌رم پس می‌گیرم.»

حرف را چرخاندم به اینکه «شما هم اوضاع‌تون خرابه؟»

گفت «از خراب گذشته. نیروهامون رو نصف کردیم. نه نشرمون می‌فروشه و نه پخش. تولید دیگه نمی‌صرفه. ما هم باید مثل بقیه بیفتیم به دلالی. یا دلار بخریم یا زمین یا طلا.»

راه افتادم و رفتم بانک. متصدی بخش چک صندلی‌اش خالی بود. از رئیس صندوق و معاون پرسیدم «نیستند؟»

گفت «بمانید خودم انجام می‌دهم.»

ماندم و کارهایش را انجام داد و چک‌ را آزاد کرد و گرفتم. گفتم «بیست ساله اینجا حساب دارم، هیچ‌وقت ندیده بودم معاون، این کارهای خرد را بکند.»

گفت «هر همکاری بازنشسته می‌شه، دولت جایگزین نمی‌گیره. بانک را با چند نفر داریم می‌گردانیم.»

زود آمدم بیرون و سوار شدم که برانم سمت کتابفروشی.

رسیده بودم به پل آزمایش و با دیدن ابرهای کم‌جان بالای سر برج میلاد، گفتم یک عکسی بگیرم. تا دوربین را چرخاندم عکس بگیرم، یک موتوری از پشت بوق فحش‌داری زد و بعد صدایش را شنیدم که «برو لاس نزن!»

زدم روی ترمز که ببینم چه شکلی است مرد فحش‌دهنده. انگار که فکر کرده باشد بهش فحش دادم آمد برابر شیشه‌ی جلو و گفت «مردک! می‌گم لاس نزن، بعد می‌گی ...»

نگاهش کردم و گفتم «چشم.»

گفت «گمشو برو! من زندگی‌ام ...اییده شده. حوصله‌ی عنتری مثل تو رو ندارما.»

قدیم بود شاید می‌زدم کنار و می‌آمدم پایین و ...

شیشه را دادم بالا و همچنان ترشحات فحش‌های خار و مار دارش شتک می‌زد به گوش‌هایم.

از اینکه بهش جواب نداده بودم، احساس خفگی داشتم و فکر می‌کردم بهم تجاوز شده و لال ماندم.

دمغ آمدم کتابفروشی. برایم بسته آمده بود: کتاب تاریخ سری بهادران فرس قدیم.

خیلی منتظرش بودم اما بی میل انداختمش روی میز.

داشتم می‌رفتم برای خودم چایی بریزم که آقا و دخترجوانی آمدند داخل. آقا خیلی مودب و مهربان ایستاد تا دخترجانش کتاب بخرد. نگاهم به موتور افتاد؛ باورتان نمی‌شود کی بود!

 

روزگار شما این‌روزها چطوره؟

 

https://www.instagram.com/p/DOsm2rRjIH3/?igsh=MW1ha3lpczQ4ZDhuNw==

 

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2025© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو