یادداشتهای یک کتابفروش

آمدم بنویسم به ده روز آخرِ ماه که می‌رسیم، فروش کتابفروشی به نصف می‌رسد و تحلیل‌اش کنم که دیدم تحلیل نمی‌خواهد که.
روز جمعه همیشه شلوغ‌ترین روز کتابفروشی بوده و دیروز کمتر از ده نفر آمدند. سایت کتابفروشی هم دیروز هیچ خریدی ثبت نشده بود.
تا کارهای بانکی را انجام بدهم و برسم به کتابفروشی، ساعت شده بود یازده. وقتی رسیدم، جیمان‌جان مشغول خواندن کتاب بود. گفتم «کسی هم باز کرده درِ اینجا رو؟» 
گفت «هیچ‌کس.» 

از بانک تا کتابفروشی را پیاده آمدم. توی راه نگاه کردم به لبنیاتی. نگاه کردم به خواروبارفروشی. نگاه کردم به سبزی‌فروشی. به پتوفروشی. به مرغ‌فروشی. به گل‌فروشی. همه جا خالی بود و پرنده پر نمی‌زد و خدا رو شکر فقط کافه‌های بین‌راه که هر روز یکی هم به قبلی‌ها اضافه می‌شود، پُر از آدم بود و صندلی‌های توی پیاده‌رو چیده‌شده‌شان، جای خالی نداشت.
نشستم پشت میزم. این روزها دوستی مشغول ترجمهٔ خاموشان به زبان انگلیسی است و گاهی سوالاتی ازم می‌پرسد. سرم به گوشی بود که خانمی آمد. چرخی زد توی قفسه‌ها و گفت «شما صاحب اینجا هستید؟» 
همزمان که سر تکان می‌دادم، گفتم «سلام.» 
گفت «دَمِ شما گرم.» 
گردن کج کردم که «؟» 
گفت «کلاسِ مرزداران را کُلی بالا بردید.» 
سر تکان دادم که یعنی «ممنون.» 
گفت «سی ساله از اینجا رد می‌شم و همیشه تحسین‌تان می‌کنم.» 
گفتم «ما هشت‌ساله اینجا هستیم.» 
گفت «سی ساله کتابفروشی به این منطقه، ابهت داده.» 
گفتم «دو ماه دیگه وارد هشت‌سالگی می‌شویم خانم.» 
گفت «آقا من سی ساله توی این منطقه می‌نشینم و همیشه اینجا را کتابفروشی دیدم.» 
گفتم «جسارت نمی‌کنم خدمت‌تون اما ما سال ۱۳۹۵ اینجا را گرفتیم و دو سال دویدیم دنبال مجوزش و بعد کتابفروشی شد.» 
گفت «یعنی قبل‌اش کتابفروشی نبود؟» 
گفتم «خیر. قبلش املاک بود. قبلش تعمیرگاه بود و قبلش مسکونی.» 
گفت «اما سی ساله اینجا کتابفروشی است.» 
دیدم بی‌فایده است توضیح‌دادن. گفتم «ممنون.» 
گفت «این گل‌های بیرون کتابفروشی. این ویترین‌های گوگولی. این‌تر و تمیز بودن ورودی‌تان.» 
و منتظر بودم برود سراغ کتابی.
سرم به کارم بود.
رفت.

https://t.me/aamoutbookstore/6720

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2025© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو