مرتضا كربلاييلو (روزنامه دنیای اقتصاد): ظاهرا بايد در نقد يك داستان ابتدا يك مقدمه در معرفي چارچوب نظري پيشنهادي آورد. برآنم چند كلمهاي در نقد مجموعه داستان عروس بيد نوشتهي يوسف عليخاني قلمي كنم اما سراغ نظريههاي مألوف غربي نميروم.
دستمايهي نظري من، آموزههايي از عرفان نظري پس از ابنعربي و حكمت متعاليهي ملاصدراست. يك صوفي قَدَر قرن هشتمي كتابي نوشته و در آن ماجراي نوح و طوفان ايشان را تأويل كرده. به بحثهاي پيچيده در چرايي تأويل وي وارد نخواهم شد اما از تأويل وي در اين نقد بهره خواهم جست. همچنين به اصل «اتحاد عاقل و معقول» ملاصدرا نيز اشارهاي خواهم زد. بزرگا يادشان.
اول. پيش از ورود به بيان آموزههاي يادشده، مايلم در باب «روستا»هاي ايران نكتهاي را گوشزد كنم. براي كساني همچون يوسف عليخاني، تجربهي شيريني است مرور اسم روستاهاي ايران و اسمهايي كه در دهان روستاييان ميچرخد، احتمالا در فرهنگنامهاي كه تنها نام روستاهاي ايران و نام اشياي روستا را ثبت كرده باشد. نامها جسته گريخته در لغتنامهي دهخدا هست. اين نامها همه داستاناند. داستانهايي فشرده. با اين حساب فرهنگ نامهاي روستاها بدل ميشود به فرهنگ داستانها. اما اين فرهنگ چاپ نشده و اصلا سرشتي چاپنشدني دارد. يك نام يك تلنگر است براي ذهن داستاننويس تا بنشيند و داستان خودش را بنويسد. بنابراين اوراق همچو فرهنگي اذهان داستاننويسان است. اوراقي روحاني است. يوسف عليخاني و هركه مانند وي، از معاصران و البته پيشكسوتان كه دورهاي پيش از انقلاب اوج دوران فعاليتشان بود، روستاها را گنجينهي داستان ميدانند. يعني نقوشي سرخسوار در زغالسنگها همچون كتيبههاي پيشاني بناهاي مخروبه ميبينند. تا به گوششان ميخورد همچو نقوشي هست شيفتهوار خودشان را آنجا ميرسانند و به كمك اهالي، پيرها، ميخوانندش و برميگردند. با چشماني خمار از كامي كه بردهاند و لباني بسته تا مبادا يكيديگر پيش بيفتد در نوشتن داستان. به اين نامها و توضيح دهخدا توجه كنيد: «باغ الماس: دهي در شهرستان كرمان، در باختر شهداد. گرمسير است و آبش از قنات است و محصول آن غلات و خرماست.» اين باغ الماس اشاره به خرماستان دارد؟ خرما يعني الماس؟ داستان چيست؟ «بيدار: درختچهاي كمبرگ يا بيبرگ كه آن را ديدار نيز خوانند. و پيرامون خانهها و باغها براي پرچين كاشته ميشود.» اين «دار» در اين كلمه يحتمل به معناي درخت است. اما وقتي داستاننويس ميتواند بنويسد «دور خانه ديدار كاشته بودند كه با باد تكان ميخورد» چه به نظر ميرسد جز رويهايي يا چشمهايي كه پيرامون خانه ايستادهاند و با باد تكان ميخورند؟ شايد شاعري خرده بگيرد كه اين نثر ديگر نثر داستان نيست. پا كردن در كفش شُعراست. اما وي برخطاست. خود روستاها و نامها شاعرند اگر چيزي شاعرانه اين وسط هست.
دوم. آن صوفي يادشده ميگويد نشاندن جانوران و اشخاص در كشتي، تأويلش «آگاهشدن» نوح به ايشان بود. چه كشتي بخشي از خود نوح بود. يعني عقل وي بود كه چون مادي نيست در جهان ماده فرورفتني نيست. و دريا جهان در حال سيلان است. جهان يعني جهنده. طبيعت به حكم جنبش و روانياش همچون آب روان است كه همهچيز را در خود فروميكشد ميبرد. زمان، همين تيكتاكها، آتشي است كه همه چيز را ميسوزاند. شعلهي بيقراري است كه نميگذارد چيزي بماند. تا بخواهي لمسش كني ثانيهها درگذشته و حال را به درّهي گذشته سرانده. تا بخواهي دستت بگيري خاكسترش كرده. ياد هراكليتوس حكيم پيشاسقراطي به خير كه ميگفت اصل جهان، آتش است. بيوجه نيست كه آب طوفان نوح از تنور جوشيد. تنور چشم زمان است. اما انسان ميتواند بر درياي ماده سوار شود و نگذارد آتش بسوزاند. با چه؟ با يك امر مجرد يعني همين جان آگاهي كه دارد. اي نوح، جهان را در جان آگاهت بنشان تا غرق نشود. تا نسوزد. نوح يك انسان تنگ نيست. ساحتي است فراخ، به فراخناكي كشتي. جهان پس از طوفان، جهاني تراويده از آگاهي نوحي است. باستانشناسي كه به كاوش غارها ميرود در واقع فانوس دست گرفته به دهليزهاي آگاهي نوح پا ميگذارد و دانشمندان در دهليزهاي روشناش پرسهزنند.
ميلك دارد غرق ميشود در زمان. روستايي است واقع بر پشت جزيرهاي كه ثانيه به ثانيه در دريا غرق ميشود. يوسف عليخاني زماني بر اين جزيره بوده و كودكي گذرانده. بغض گلويش را ميگيرد ميبيند آب بر گلوي ميلك دارد بالا ميآيد. لوحهاي چوبي و ميخهايي برميدارد و گرم ساختن كشتي ميشود. اين كشتي، اين «الواح و دُسُر» آگاهي يوسف عليخاني است از ميلك. تنها ياد نيست. يك آگاهي است. اين سهگانه (قدم به خير و اژدهاكشان و عروس بيد) كه وي نوشته عرشه است و موجودات ميلك، چه آدمها چه اوشانان چه اژدهاها، زوجهايياند كه به آگاهي يوسف ايمان آوردهاند و در آن نشستهاند. آيا در ميلك موجوداتي ديگر نيست؟ هست، بوده اما به آگاهي باذوق يوسف ايمان ندارند و از اهل يوسف نيستند. بايد بمانند و غرق شوند در آب. با اين سهگانه يوسف ميلكيها را بر بالاي كوهي، كوه جاوداني ادبيات، نشانده. و اين نه فقط به سود ميلكيهاست كه به سود يوسف هم هست كه به ميلك آگاه شده. نوشتن داستان آگاهي است. اين سه كتاب آگاهينامهي عليخاني است. و كشتينشستگان اينهايند: جانپناه، پريجان، زرانگيس، آقاي غار، مشدي عاتقه، مشدي خالق و ...
سوم. حالا كه داستان، همان جان آگاه نويسندهاي به نام يوسف عليخاني است، آنها نيز كه با وياند و با وي طوفانسوارند، به وي ايمان دارند. ايمانشان يعني اينكه آگاهند به آگاهياي از سنخِ آگاهي او. داخل كشتي، باز كشتيهايي ديگر است. خردهكشتيها، قايقها. ناخدا يوسف است. اما باقي شخصيتهاي داستان نيز براي خود قايقكي دارند. و عليخاني وقتي ايشان را توصيف ميكند در واقع در قايق ايشان مينشيند. اين قايقها از كشتي بيگانه نيست. برخي جاها به اين اشارهاي زده. آنجا كه مينويسد اشيا در نگاه شخصيت مينشينند نه اينكه سوي نگاه روي آنها بنشيند. اين توصيف برعكس يعني تقدم نگاه بر امر ديدني. يعني جهان هركس جان اوست. يعني اتحاد عاقل و معقول ملاصدرا.
چهارم. اكنون، اي آگاهي كشتيوار، آن شيء، درخت بيد لب چشمه است يا يك آقاي نوراني در حال گريز؟ كدام است؟ داستان عروس بيد به ما ميفهماند در كشتي يوسف عليخاني، ماهيات ميشكنند. و اتفاقا ماهيتشكني داستان عروس بيد با يك عصا روي ميدهد: «گرگها نزديكتر شده بودند. فقط وقت كرد عصا را بزند به خودش. عصا را كه به خودش زد گرگها يكه خوردند. نه بوي آدميزاد ميداد و نه اثري ازش بود. شده بود درخت بيدي روي سرچشمه.» (ص 140) اين عصا ما را ياد عصاي موسا، قهرمان ماهيتشكني قرآن، مياندازد. اين ميدانيد يعني چه؟ يعني كشتي يوسف عليخاني اگرچه كوچك است و رهانندهي ميلك از فراموشي است، اما در واقع حاوي تمام اشياست و تمام آدمها. اگر درخت بيد يك آقاي نوراني است و بالعكس، پس، پردهي آويزان از در، يك گوزن است (ص 116) و كهري سنگ است (27) و سيني، صورت ليلي و مجنون است (117) و ... ماهيات كه به هم بدل شوند، لاغري داستان را جبران ميكنند. ميشود با يك قايق حاوي دو سه شيء ميلكي تمام ديلمستان را بلكه جهان را از طوفان زمان رهاند.
منتشر شده در روزنامه «دنیای اقتصاد» شنبه 8 اسفند 1388 صفحه 30