امین محمدیان (روزنامه فرهیختگان): گاهي بعد از چند سال رماني ميبيني كه نميتواني آن را ببندي. گاهي رماني ميبيني كه تو را اسير ميكند و اجازه نميدهد از او فرار كني. اينجاست كه حس ميكني، داستاننويسي ايران در حال نوزايي است.
درست است كه اين نوزايي به شكل جوانهاي تازهپاست اما ميتواني نسبت به آن اميدوار باشي. اين مختصر، توصيفي است براي «نامحرم» نوشته «ياسر نوروزي». اين رمان، به زباني طنز زندگي نوجواني را روايت ميكند به نام «ناصر» و ساختار آن بهگونهاي است كه احساس ملال نميكنيم. نويسنده بهگونهاي توانسته از پس پازلي چهارصد صفحهاي با موفقيت بيرون بيايد كه جاي خسته نباشيد و دستمريزاد دارد.
رمان در يك ماراتون طولاني آغاز ميشود اما جالب اينجاست كه اين ماراتن خستگي به همراه ندارد. فصلهاي مختلف به طريقي پشت هم متصل شدهاند كه از پايان يك فصل ناراحت ميشويد و از شروع فصلي ديگر لذت ميبريد. نويسنده با استفاده از اتصال اين فصلها توانسته پارادوكسي عميق را به تصوير بكشد. در يك صحنه، شخصيتها در حال جنگ و درگيري با يكدگير هستند و در فصل بعدي، ناز يكديگر را ميكشند.
گاهي نيز نويسنده چنان به مسائل ساختاري نظر دارد كه جاي تحسين دارد. مثلاً خط داستانياش را شروع ميكند و وقتي به يك موقعيت خاص قصوي ميرسد، فصل را عوض كند. به عنوان مثال ميتوان به عطسهي شخصيت اصلي اشاره كرد. وقتي كه ميگويد «صبر اومد». همين يك جمله باعث ميشود فصل تمام شود و خط داستاني به طريق ديگر دنبال شود. يا وقتي دچار تحول ميشود و به عشق گرفتار ميآيد، پاي فصلي ديگر به ميان ميآيد. اين لرزههاي روايي در همه جاي رمان ديده ميشوند و نويسنده نسبت به آنها آگاه بوده است. گذشته از اينها، كمتر رماني ديدهايم كه راوي نسبت به جهان پيرامونش نظري طنز داشته باشد. راوي رمان جهان را به شكل يك شوخي بزرگ ميبيند. درست است كه همين «شوخي» در نهايت به «جدي»ترين تراژديها منتهي ميشود اما ردپاي شوخطبعي در تمام رمان ديده ميشود. به عنوان مثال ميتوان به يكي از فصلهاي رمان اشاره كرد كه سبب ميشود بخنديم و در عين حال نسبت به شخصيتپردازي دقيق مادر نيز آگاه شويم: «مامان اومد بالاي سرم و گفت: "اين برنامهي كلاسهايي كه بايد ثبتنام كني." و يه برگه داد دستم. همونطوري، درازكش، نگاهشون كردم؛ عربي، انگليسي، جامعهشناسي، متون، خطاطي.... اين آخريش ديگه نوبَر بود. گفتم: "خطاطي ديگه واسه چي؟" مامان همونطور كه محمد رو تو بغل گرفته بود گفت: "خط تو هم به بابات رفته. خيلي خرچنگقورباغهست. گفتم بري خطاطي بلكه..." – "شطرنج" – "براي حافظهت خيلي خوبه. اين فوتبالِ كوفتي، جز زخم و زيل كردنِ تن و بدن آدم هيچي نداره. شطرنج، فِكرِتو باز ميكنه. "كلاس ديگهاي نداشت؟ جوشكاري، صافكاري، مِنچ، مارپله..." – "مسخره ميكني؟" – "نه." – "برگه رو گذاشتم كنارم و دوباره رفتم وسطِ اتاق درازكش شدم. خيلي برنامهي توپي بود؛ بهخصوص شطرنجش؛ عين پيرمردهاي تو پارك، بشين زُل بزن به يه صفحهي سياهسفيد و بعد از بيست ساعت لالموني، سرباز رو يه خونه ببر جلو و با صداي لرزون بگو كيش!» (ص 56) در پايان بهتر است اين معرفي را اينطور به پايان برسانيم كه عناصري كه از آن ياد كرديم سبب شده رمان در عرض كمتر از دو هفته به چاپ دوم برسد. اين كتاب را نشر «آموت» منتشر كرده است.
***
× منتشر شده در روزنامه «فرهیختگان» سهشنبه 16 خرداد 1390 صفحه 9 (Pdf)