فرهیختگان (شمیم قربانی): یاسر نوروزی اولین رمان خود را با نام «نامحرم» توسط انتشارات «آموت» به بازار عرضه کرده است. این رمان با مضمون دغدغههای اخلاقی و دینی و با پسزمینه اجتماعی نوشته شده و داستان و نوع روایت آن به شکلی رئال است.
داستان این رمان سه مضمون اصلی دارد که به صورت پازلهایی در متن قرار گرفته که برای مخاطب در طول داستان رفتهرفته بازگشایی میشود. داستان حول شخصیتی به نام ناصر میچرخد که در یک خانواده فقیر در جنوب شهر تهران زندگی میکند و دغدغههای اخلاقی، اجتماعی و دینی فراوانی گریبان وی و خانواده او را گرفته است. ماجرای داستان از فرار یک دختر از خانه خود و پناهبردن به یک ساختمان در محله زندگی ناصر آغاز میشود که این موضوع موجب میشود خواننده در ادامه با دلایل فرار این دختر از خانواده، نوع برخورد اهالی محل با وی و نیز حتی درخواستهای آنها بهمنظور پناهدادن به او و ارتباط ناصر با وی آشنا شود. رمان «نامحرم» در ۴۲۴ صفحه به انتشار درآمده است.
اغلب نویسندگان، با نوشتن داستانهای کوتاه، شروع میکنند. یعنی تمرین میکنند و مینویسند و بعد با انتشار داستان کوتاه، اولین قدمها را در معرفی خودشان به جامعه ادبی برمیدارند. با وجود این شما با یک رمان بلند خودت را بهعنوان نویسنده معرفی کردید. چرا؟
در پاسخ به سوال شما، بدون اینکه بخواهم بحث نظری کنم، دوست دارم اینطور بگویم که من داستانهای کوتاه زیادی خواندهام که دوستشان دارم و محبوبم هستند اما رمانهای محبوبم، تنها دوستداشتنی نیستند بلکه با آنها زندگی کردهام؛ دونکیشوت، آناکارنینا، جنایت و مکافات، آرزوهای بزرگ، مادام بوواری، سرخ و سیاه، برادران کارامازوف و همینطور بیا جلو تا رمانهای نزدیکتر به روزگار ما. شما ساعتها با یک رمان سپری کرده و با شخصیتهایش زندگی میکنید و دل به ماجراها، رویاها، شکستها و موفقیتهایش میسپارید. همه اینها فرآیندی است که با خواندن داستان کوتاه اتفاق نمیافتد یا لااقل میتوانم بگویم برای من اتفاق نمیافتد. در کنار این مساله، نوشتن رمان را عین زندگی کردن میبینم؛ زجر، تحمل زجر، آسایش، دوباره سختی، مصیبت و همینطور دایره مشکل و حل مشکل تا پایان. نقل به مضمون اگر بخواهم بکنم، حرفم همان چیزیست که «فلوبر» میگوید. «مادام بوواری» یکی از غریبترین و بهترین رمانهای تاریخ ادبیات جهان است و با نوشتههای «فلوبر» راجع به نویسندگی، عجیب ارتباط برقرار میکنم. آخرین کتابی که خواندهام هم «نوشتن مادام بوواری» ترجمه خوب «اصغر نوری» بود. شاید به همین خاطر هنوز تحتتاثیر نامههای «فلوبر» هستم. میگوید «نوشتن چیزی بسیار وحشتناک و در عین حال لذتبخش است و آدم کمکم عادت میکند که با سماجت به چنین عذابی تن بدهد و چیز دیگری از آن نخواهد». انگار «فلوبر» دارد «زندگی» را تعریف میکند. بهخاطر همین است که میگویم نوشتن رمان و زندگی، شباهتهای فراوانی دارند.
برگردیم به «نامحرم». رمان اولتان مولفههایی دارد که به هیچوجه نمیتوان آن را «عامهپسند» دانست اما ممکن است در مظان این اتهام قرار بگیرد. چه پاسخی برای آن دارید؟
رمانهای «عامهپسند» (فارغ از بحث ارزش زیباییشناختی)، مولفههایی دارند که من چند مورد آنها را نام میبرم و قضاوت را به خودتان میسپارم.
البته همانطور که گفتم من «نامحرم» را «عامهپسند» نمیدانم اما به هر حال این صفتی است که در مورد رمان شما به کار بردهاند.
اصلا من فرض را بر این میگیرم که شما هم جزو همان افراد هستید. مولفهها را میگویم و قضاوت را به خودتان میسپارم.
یک: عدم تخطی از زبان معیار. دو: استفاده از روایت خطی. سه: مطلقگرایی به شکل وجود شخصیتهای بهکلی سیاه یا تماما سفید. چهار: وجود عنصر تصادف (شانس) در روند خلق اتفاقات. پنج: تأیید گفتمان رایج، چه در شکل ایدئولوژیک و چه در وجه قدرت. و شش و هفت و هشت و الا آخر (که در حال حاضر حضور ذهن ندارم). با این تفاسیر، بروید و ببینید در «نامحرم» کدام یک از این مولفهها حضور دارند. ضمن اینکه گاهی رمان «خوشخوان» را با «عامهپسند» اشتباه میگیرند که این یکی دیگر تقصیر من نیست. . . .
راستش این سوال را از آن جهت مطرح کردم که فکر میکنم فضای رایج جامعهای ادبی امروز، بیشتر از کتابهایی استقبال میکند که به نوعی نقبی به جامعه روشنفکری زده باشند. اصلا تجربهای در نوشتن چنین داستانهایی داشتهاید؟ چرا راه را برای «نامحرم» با انتشار این داستانها هموار نکردید؟
متأسفانه فضای رایج ادبیات داستانی ایران، مسموم است. این را تنها من نمیگویم. همه میگویند. اما بنده چند جا درباره امراضی که ادبیات داستانی امروز به آن دچار است صحبت کردهام. به شکل مختصر و برای اینکه تکرار مکررات نشده باشد بگویم که اتفاقا یکی از امراض، وجود شخصیتهایی بهشدت مشابه با دغدغههای مشابهتر در این سالهای اخیر است؛ با فضاهایی که به اصطلاح نقب به جامعه روشنفکری میزنند و این حرفها. نویسنده روشنفکر کسی است که در کمترین تعریف، «نقد مدام» است. حالا این وسط عدهای گمان کردهاند نویسنده روشنفکر کسی است که باید درباره زندگی یک روشنفکر بنویسد. بنابراین اغلب شخصیتهای اصلی داستانهایشان، تیپیک یک روشنفکر است با نوعی افکار دستمالیشده و دستهچندم. این نوع رمانها برای من ملال محضاند. «یوسا» جایی مینویسد که گاهی علاقه شدیدی به گوشدادن به موسیقیهای نازل و دیدن فیلمهای سطح پایین دارد. برای من هم صدالبته یک تئاتر مفرح، یک فیلم کمدی نهچندان سطح بالا و امثالهم، بهمراتب لذتبخشتر است تا خواندن زندگی شخصیتهای روشنفکر یا ذهنیات آنها در قالب یک رمان (به شکلی که امروز در اکثر رمانهای اینچنینی میبینیم). میدانید حال و روز برخی رمانهای این چند سال شبیه به چه چیز شده؟ تصور میکنم یک برگه از دغدغهها و افکار و آلام عدهای را گذاشتهاند و یک نفر پای یک دستگاه کپی ایستاده و دارد دائم آنها را کپی میکند و به اسم آثار جدید و نو، سر گذر جار میزند. حال آنکه اگر دقت کنید، همه آنها کپیهایی هستند از یک نسخه. همین مساله سبب شده تا وقتی که رمانی را باز میکنم و میبینم شخصیت داستان دوباره دارد از همان حالات و آنات صحبت میکند، منزجر میشوم. با خودم میگویم «یک کپی دیگر، پیشکش جامعه ادبی!» این نوع رمانها، شباهتهای فراوانی با رمانهای عامهپسند دارند. یعنی میتوان به دقت آنها را ریختشناسی کرد و مولفههایی از دلشان بیرون کشید. من به این نوع رمانها میگویم رمانهای عامهپسند جدید در قالبی به ظاهر فریبنده. این بحثی بود که «یوسف انصاری» درباره آن نوشته و به نظرم بحثیست قابل پیگیری و قابلتأمل. نکته بعدی اینکه مخاطب عام برای من به شدت قابل احترام است. برای همین دوست داشتم نویسنده رمانی باشم که عامهپسند (در معنای ژنریک) نباشد و در عین حال مولفههایی را برای همراه کردن مخاطب عام مراعات کند؛ مولفههایی ازجمله قصهگویی، تعلیق، شخصیتهای قابل همذاتپنداری و. . . . که نمیدانم چقدر در این رمان موفق به این کار شدهام.
بالاخره نگفتید داستانی از این دست نوشتهاید یا نه؟
نمیدانم منظورتان چه نوع داستانهایی است ولی میتوانم تا حدودی حدس بزنم و چون به هر حال نمیشود مثال آورد و اسم اثری را برد، پس دقیق هم نمیشود راجع به این مسئله صحبت کرد. بنابراین اجازه بدهید از این موضوع گذر کنیم. فقط یک نکته از «تونیو کروگرِ» توماس مان بگویم که هنوز برایم جالب است و با این سوال شما ارتباط دارد. اگر این رمان را خوانده باشید، پدر تونیو بازرگانی ثروتمند است و در شهر زادگاهش فردی قابلاحترام و معتمد. اما تونیو که طبعی هنرمندانه دارد به مونیخ میرود و به محفلی ادبی میپیوندد؛ محفلی که زندگی افراد دیگر را قابل ارزش نمیدانند و احساس میکنند مردم دیگر تنها به فکر پول درآوردن و خانواده و مسائلی پیشپا افتاده هستند. تونیو بعد از مدتی پی میبرد که با این محفل هم نمیتواند کنار بیاید و ضمن نامهای به اعضای گروه مینویسد: «اگر چیزی قادر باشد از یک اهل ادب شاعر بسازد، عشق به انسان و همه چیزهای زنده و معمولی است. همه گرمیها، مهربانیها و شوخطبعیها از این عشق نشأت میگیرد. به نظر من، این باید همان نوع عشقی باشد که دربارهاش گفتهاند؛ بدون آن حتی اگر با زبان انسانها و فرشتگان سخن بگوییم، صدای یک ظرف برنجی یا جلنگجلنگ سنج از آن بیرون میآید.» این جملهها فحوای آن چیزی است که تونیو میخواهد بگوید؛ چیزی که حرف دل من است و در اکثر آثاری که مد نظر شماست پیدا نمیکنم. البته اگر درست حرف شما را فهمیده باشم. ضمن اینکه باید اضافه کنم، واقعیت آن است که ادبیات داستانی ایران، موجود نحیفیست و بهویژه در رمان، محصولات بزرگ به تعداد انگشتان دست هم نمیرسد. بنابراین انتظار را نیز نباید چندان بالا نگه داشت اما تا زمانیکه نویسندگان به شکل آن محافل ادبی که تونیو میگوید به جامعه نگاه کنند، معضل حل نخواهد شد؛ خودشان فکر میکنند با صدایی زیبا و طناز سخن گفتهاند اما مخاطبان جز صدای گوشآزار کشیدن سوزن روی فلز چیزی از آن نمیشنوند.
برای همین بود که زبانتان را بسیار نزدیک به زبان محاوره و زبان رایج کوچهخیابان انتخاب کردید؟
راستش نه. انتخاب زبان راوی به شکلی کاملا ناخودآگاه شکل گرفت چون راوی به نظرم جور دیگری نمیتوانست به دنیا نگاه و با آن ارتباط برقرار کند. یکی از دوستانم گفته بود که ای کاش زبان رمان را کمی از محاوره دور میکردی. به آن دوست عزیز گفتم بیا و چند صفحه از رمان را به زبان نوشتار نزدیکتر کن. میدانید چه اتفاقی میافتد؟ جهانبینی راوی درکل از بین میرود و طنز آن نابود میشود و به تبع آن رمان از دست میرود. شخصیت اصلی، کسی است که باید با این زبان حرف بزند و هیچ جایگزین دیگری برای آن متصور نبوده و نیستم.
از صحبتهایتان مشخص میشود که خیلی به فکر مخاطب عام هستید. با این حال، تناقض اصلی، شکل چیدمان خردهروایتهای شماست. فکر نکردید ممکن است پیچیدگیهای زمانی رمان، مخاطب را سرخورده کند؟
فوقالعاده از این قضیه میترسیدم و تا امروز، برخوردهای متفاوتی دیدهام. یکی میآید و از این فرم روایت گله میکند. یکی دیگر هم مشکلی با آن ندارد. اینکه میگویید به فکر مخاطب عام هستید، درست است. دوست دارم رمانم هم مخاطب عام داشته باشد، هم خاص. اما نمیتوانستم جلوی ذائقه ماجراجویم را بگیرم. دوست داشتم، خردهروایتها را در کنار هم بچینم تا تناقضهای رفتاری شخصیتها بیشتر به شکل بیاید. دوست داشتم چیدمانی داشته باشم تا رمان پر شود از آنات ضد و نقیض زندگی. اینها آزمونهایی بود که در عین آن ترسی که گفتم، دوست داشتم تجربه کنم.
تجربهای که به شکل یک رمان چهارصدصفحهای شد. آن هم در زمانی که رمانها به شکل کوتاهتر شدن پیش میروند.
من از تعبیر «کوتاهتر شدن» استفاده نمیکنم. بهتر است بگوییم «سوء تغذیه». اغلب نویسندگان ایرانی در این روزها تنبل شدهاند. حوصله ندارند. میخواهند با یک ماجرا سر و ته قضیه را هم بیاورند. من نمیخواستم رمان چهارصدصفحهای بنویسم. صفحهها به خاطر اتفاقات مختلف، افزایش پیدا کرد و به این تعداد رسید.
اگر بخواهم به این مولفهها بپردازم احتمالا از پرسشهای دیگر میمانم. بنابر این آخرین نکته را مطرح میکنم: درباره معضلی است که یکی از منتقدان به آن اشاره کرده بود. یعنی خاطرهنویسیهایی که این روزها به اسم رمان باب شده. در این مورد صحبتی ندارید؟
خب، طبیعی است که خاطره با رمان تفاوت دارد. بنده هم در این سالها کتابهایی دیدهام که خاطره بودند و اتفاقا کتابهایی فوقالعاده خواندنی بودهاند اما رمان نبودهاند. اما خاطره و رمان مشترکاتی دارند که نباید آنها را نادیده بگیریم. اول اینکه آیا رمان چیزی جز تجربیات زیستی نویسنده است؟ تجربیات زیستی، هم به معنای عینی و هم ذهنی. چقدر رمان درباره جنگ جهانی نوشتهاند؟ یا نویسنده خود قربانی جنگ بوده، یا بعدها با مصائب آن زندگی کرده یا اینکه زندگیاش را به فکر کردن درباره آن مصائب گذرانده. اما باید دقت کرد که تفاوت خاطره با رمان را چه چیزی مشخص میکند. بهتر است این سوال را بپرسیم که آیا «خاطره»، چه در شکل نوشتاری و چه گفتاری، چیزی جز یک «متن» است؟ بعد باید ببینیم آیا این «متن» (که اسم آن را گذاشتهایم خاطره)، به رمان تبدیل شده یا نه؟ در قدم بعدی باید بیاییم و عناصر رمان را بررسی کنیم؛ شخصیتپردازی، فضاسازی، روایت، زاویهدید و. . . . اگر چنین عناصری در رمان وجود داشت، آن وقت از یک «متن» تبدیل به «رمان» شده و اگر نداشت، تبدیل نشده است.
× منتشر شده در روزنامه «فرهیختگان» سهشنبه 16 خرداد 1390 صفحه 9 (Pdf)