مهشیدسادات فهیم: هستی برخی آدمها در گرو نوشتن است و برای اینکه بتوانند بنویسند هرکاری میکنند، نویسندهای نیز همچون یرژی کاشینسکی مهاجرت که نه، فرار میکند تا بتواند بنویسد.
از چنین نویسندهای نمیتوان انتظار اثری سطحی داشت، هرچند که شاید رمان «بودن» او در نگاه نخست روایتی خطی و ساده باشد از مردی به نام «چَنس» کهاز زمان تولدش در باغی با دیوارهای بلند زندگی کردهاست وحتی صداهایی که از خیابان بیرون از باغ به گوش میرسد برای او جذابیتی ندارد و آرامشش را بر هم نمیزند.اما این آرامش با مرگ مالک باغ بر هم میخورد و در نهایت با بررسی اموال و اسناد او از آنجایی که نه تنها مشخصات او در هیچ جا ثبت نشده بلکه مدرکی دال بر حضور چندین و چند سالهی او وجود ندارد از باغ رانده و وارد دنیای حقیقی خارج از باغ میشود.
چنس که تا کنون تنها راه ارتباطش با دنیای بیرون تلویزیون بوده است، ناچار میشود از مأمن سراسر آرامش خود خارج شود و پای در دنیایی بگذارد که با دانستههایش تفاوت دارد. او که تمام طول زندگیاش را با گیاهان سر کرده و آنان را پرورش داده است همه چیز را با آنها مقایسه میکند حتی انسانها را.
در برشی از داستان میخوانیم:«گیاهان مثل آدم ها بودند؛ برای زندگی، رهایی از بیماریها و مردن در آرامش نیاز به مراقبت داشتند. ولی با آدمها فرقهایی هم داشتند. هیچ گیاهی نمیتواند دربارهی خودش فکر کند یا خودش را بشناسد؛ نمیتواند چهرهاش را در آینه ببیند؛ هیچ گیاهی نمی تواند هدفمندانه کاری انجام دهد یا جلوی رشد خودش را بگیرد، رشدش معنایی ندارد، چون نمیتواند استدلال یا رؤیا پردازی کند.»
او میداند که انسانها و گیاهان علی رغم اشتراکاتِ وجودیشان تفاوتهای عمیقی نیز دارند؛ منتها این سنجش نه تنها به شناخت ناقص او چیزی نمیافزاید، بلکه تناقضات پیشِ رو، سبب انزوا و انفعال بیشتر او میشود. انزوایی که این بستر را برای اطرافیان فراهم میکند تا با برداشتهای شخصی، او را در مسیر مورد نظر خود به حرکت درآورند و هدایت کنند.او رکود اقتصادی را همچون پایان هر فصل میداند که در آستانهی تغییر است؛ این شبیهسازی به مذاق شنوندگانش خوش میآید. البته خوشی ای که ناشی از نادانیاست چنس مفهوم رکود اقتصادی را درک نمیکند و تفاوت دنیای اقتصاد با فصول را نمیداند و تنها حس تأیید شدن از سوی دیگران است که برایش خوشایند است و خودباوری کاذب و مخربی را در او ایجاد میکند. این نادانی به شخصیت چنس محدود نمیشود، افرادی که پیرامون او هستند و سخنان سادهلوحانهی او را نمادپردازی هوشمندانه میدانند نیز از سطوح متفاوت نادانی رنج میبرند. نادانی ای که از آن آگاه نیستند و رنجی که حساش نمیکنند.
هنگامی که چنس شخصیتهایی را میبیند که پیشتر در تلویزیون دیده بوده است، تنها به تفاوتهای ظاهری آنها پی میبرد و آن زمان که خودش مقابل دوربینها قرار میگیرد علم به اینکه تنها ظاهرش به نمایش در خواهد آمد موجب آرامشش میشود:
«چنس رو به دوربینها نشسته بود، دوربینهایی که با لنزهای بی احساس و بزرگشان که به لولهی تفنگ میمانست او را هدف گرفته بودند و او تنها تصویری بود که میلیونها آدم واقعی میدیدند. آنها هرگز خود واقعی او را نمیشناختند چون تلویزیون نمیتوانست افکارش را نشان بدهد. برای او هم بینندهها فقط انعکاس افکارش بودند که به صورت تصویر دیده میشدند. او هم هرگز نمیفهمید که آنها چقدر واقعی اند، چون آنها را به عمرش ندیده بود و از افکارشان خبر نداشت.»
چنس شناخت خودِ واقعی انسانها را در گروِ دیدن آنها و مهمتر از دیدن، شناخت افکار آنها میداند. او همچنین واقف است که تلویزیون مرجع مناسبی برای شناخت افراد نیست زیرا شناخت افراد به منابع عمیقتری از تصاویر سطحی تلویزیون نیاز دارد؛ اما تلاشی برای شناخت حقیقت نمیکند.
میتوان گفت چَنس، برخلاف مفهوم نامش جزء بدشانس ترین آدمها است. او با شناخت محدود به غریزهاش از خودِ واقعی و دنیای پیرامون، توانایی تصمیم گیری عاقلانهو پیش بینی ندارد. تسلط او بر «اختیار» که از اساسیترین عناصر شخصیتی و وجودی هر فرد است در پایینترین سطح ممکن قرار دارد. چه زمان زندگیاش در باغ که حتی تغذیهاش بر اساس تصمیم دیگران مشخص میشد تا محدودهی رفت و آمد و کاری که به او داده شده بود و چه زمان خروج اجباری اش از باغ. حتی در چگونگی زندگیاش پس از تصادف و سپری کردن زمان با افرادی که شناختی از آنها نداردهم ردی از اختیار نمیبینیم.
کاشینسکی، با تکیه بر نمادپردازی و نشانهگذاری رفتاری را برای چنس در نظر میگیرد که با وجود تمام اطلاعات ناقص از دنیای اطراف ، ظاهری منطقی و روشنفکرانه دارد. او دنیای باغ را به تمام جامعه تعمیم میدهد و با اصل قرار دادن آن و الگو گرفتن از شخصیتهای تلویزیونی پیش میرود. او به نادانی خود واقف نیست و نمیداند چه برایش پیش خواهد آمد، زندگی و سیر حوادث را همچون سریالی میداند که سکانس و یا قسمت بعدی آن مشخص نیست و هرچه پیش بیاید را باید بپذیرد. ندانستن و بیمیلی به دانستن ذهنی راکد به او بخشیده و قدرت تفکر او را تحت شعاع قرار داده است.اینکه چنس مرتکب اشتباه فاحش یا جرمی غیرقابل بخشودن نمیشود از پاکی ضمیر او نیست،بلکه بر اثر نادانیاوست که نمیداند توانایی انجام چه کارهایی را دارد و از تبعات آنها نیز آگاهی ندارد.این نادانی و ناتوانی برای او برتری محسوب نخواهد شد.در بخشهای پایانی که دیگر به شخصیت و پیشینهی مجهول او پی بردهاند باز هم برگزیده میشود، زیرا که:
«گاردینر پیشینه ای ندارد بنا بر این اعتراض کسی را بر نمی انگیزد... نمی دانیم چه جور آدمی هست اما دست کم میدانیم چه جور آدمی نیست.»
شاید بدترین امکان برای یک انسان در طول حیاتش این باشد که نداند چه تواناییهایی دارد و این تواناییها چه تجربیاتی را برای او رقم خواهند زد.
باورپذیری رمان از آنجا رقم میخورد که برشی از شخصیت چنس در تمام انسانها وجود دارد. الگو گرفتن از منابع نامعلوم و پذیرش دنیایی که به انسان نشان داده میشود شخصیتی همچون چنسبه انسان میدهد. هر فرد دنیا را از جایگاهی میبیند که در آن قرار دارد. چنسی گاردینر یک باغبان بود و زاویهی دیدش محدود به مسائل مربوط گیاهان؛ چه بسا اگر در موقعیت و فضای دیگری قرار میگرفت جهانبینی او نیز تغییر میکرد.
باغ با گیاهانی که در آن وجود دارد و تمام اتفاقاتی که در آن میافتد؛ تلویزیون با تمام شخصیتها و حوادثی که به تصویر میکشد نمادی از دنیایی است که به انسان و جامعهی بشری تحمیل میشود و او بدون دریافت حقیقت آن را پذیرفته و برای شناخت واقعیت تلاشی نمیکند.ناتوانی و محدودیت تلویزیون در شناساندن واقعیت شخصیتی افراد را میتوان به تمامی رسانههای امروزی از صوتی و تصویری تا درگاههای مجازی تعمیم داد و بر این باور صحه گذاشت که برای شناخت باید دید و به کنه ذهن افراد رسوخ کرد و آنها را بر اساس افکارشان سنجید. عدم شناخت انسان از «خود» منجر به شناخت ناقص او از پیرامونش میشود و او را از رسیدن به کمال و سعادت حقیقی باز میدارد.
رمان «بودن» نوشتهي «یرژی کاشینسکی» با ترجمهي «مهسا ملکمرزبان» در 136 صفحه و به قیمت 8500 تومان توسط «نشر آموت» منتشرشده است.