راجرایبرت - ترجمه پدرام عباسی: بودن در سال 1979 توسط هال اشبی کارگردان سرشناس آمریکایی به فیلم برگردانده و یکی از بهترین آثار این فیلمساز و همچنین سینمای آمریکا بدل شد.
گروهی از هنرپیشگان سرشناس آن دوران نظیر پیتر سلرز، ملوین داگلاس و شرلی مک لین در این فیلم نقش آفرینی کردند. پیتر سلرز که بسیار شیفته این داستان شده بود پس از انتشار کتاب یادداشتی برای کاشینسکی فرستاد و اشتیاق خود را برای بازی در این نقش بیان کرد. در این زمان پیتر سلرز در اواخر عمر خود بود و به شدت از ناراحتی قلبی رنج میبرد و به سختی توانست از پس این پروژه برآید. فیلمنامه فیلم توسط خود کاشینسکی و با همکاری رابرت جونز نوشته شد. کاشینسکی در نسخه سینمایی تغییراتی اندک داد و صحنههایی را در فیلمنامه وارد کرد که در داستان وجود نداشت مانند صحنه رویارویی چنس با گروهی از جوانان یاغی. اما صحنه راه رفتن چنس بر روی آب جز الهاماتی بود که در آخرین لحظه به ذهن کارگردان اثر رسید. فیلم، نظرهای مثبت فراوانی را به خود معطوف نمود و نوشتههای تحسین انگیز بسیاری در مورد آن نوشته شد. یکی از بهترین نقدها را راجر ایبرت- منتقد فقید سینمایی نشریه شیکاگو سان تایمز نوشت.
روزی که کاسپارف از ابرکامپیوتر به لو دیپ شکست خورد داشتم به فیلم بودن فکر میکردم. قهرمان شطرنج گفت که نکتهای در مورد آن ابرکامپیوتر وجود داشت که او نمیتوانست متوجه شود و باعث وحشت او شده بود. لحظاتی بود که کاسپارف گمان میکرد که آن ابرکامپیوتر در حال فکر کردن بود. البته شطرنج یک بازی فکری نیست بلکه بیشتر بر اساس محاسبات ریاضی است و آن کامپیوتر نشان داد که میتوان بسیار خوب در محاسبات ریاضی ظاهر شد بدون اینکه فرایند آگاهی را درآن وارد کنیم.
یک تست قدیمی کامپیوتر این گونه است که آیا کامپیوتر میتواند به گونهای برنامه ریزی شود که گویی دو انسان در حال صحبت با یکدیگر میباشند؟ فیلم بودن درباره مـردی است که ذهنش مانند یک برنامه هوش مصنوعـی عمل میکند. ذهن او مملو از اطلاعات ساده و کلی پیرامون دنیاست که در قالب عبارات و توصیفات مرتبط با باغ و باغبانی ارائه میشود. جایی که او تمام سالهای جوانی خود را در آنجا کار و سپری کرده است اما از آنجا که وی فردی خوش سلوک و خوش رفتار به نظر میرسد، سادگی موجود در رفتار او با نوعی ژرف اندیشی و عمق فکری، اشتباه گرفته شده تا آنجا با افراد میلیونر و با نفوذ سیاسی دوست شده و به رئیس جمهور پند و نصیحت میدهد. نام این شخص چنس است وخیلی زود متوجه میشویم که تمام عمر خود را درون یک خانه بزرگ و باغی محصور در آن – که متعلق به فردی ثروتمند اما گوشه نشین و منزوی است- سپری کرده است. چنس هر روز درگیر یک سری از کارهای خاص روزمره است. جای ثابتی برای خواب دارد و میداند که چگونه به باغ رسیدگی کند. غذای او توسط لوئیـز آشپز آماده میشود.
فیلم هیچ نشانهای به ما نمیدهد که آیا چنس قادر به پاسخ گویی به نشانههای بیرونی و یا توانایی یادگیری و تطبیـق خود با محیط بیرون است یا خیر. در ابتدای فیلـم خود را چنس باغبـان معرفـی میکند که به اشتبـاه گمان میکنند نام وی چنسی است که یک نام آنگلوساکسونی است که با نوع رفتار و لباس وی کاملاً همخوانی دارد و با رئیس جمهور از بهار، تابستان، پاییز، زمستان و دوباره بهار صحبت میکند.
کاراکتر چنس با بازی پیتر سلرز به عینیت درآمده است. هنرپیشهای که زمانی به من گفته بود که هیچ هویت مشخصی ندارد و آدمی متلون و دمدمی مزاج است و وقتی که هیچ نقشی را بازی نمیکند احساس بی هویتی به او دست میدهد. پیتر سلرز خودش را بهترین گزینه برای ایفای این نقش میدانست. او نقش چنس را به عنوان فردی که با خودش در صلح و دوستی بود به خوبی ارائه کرد. وقتی که پیرمرد صاحبخانه فوت میکند اوضاع درونی خانه به هم میریزد و چنس مجبور به ترک خانه میشود. صحنه معروفی در فیلم وجود دارد، جایی که چنس برای اولین بار با گروهی از اوباش خیابانی برخورد میکند و تلاش میکند با گرفتن کنترل تلویزیون به طرف آنان و عوض کردن از خطر رهایی یابد اما شگفت زده میشود وقتی میبیند که کانال عوض نمیشود و آن اوباش همچنان سرجای خودشان هستند.
پیتر سلرز نقش چنس را با همان ویژگیهایی که در متن نوشته و ذکر شده بازی میکند. او فردی رها شده، آرام و دارای امنیت در دنیای درون و ناآگاه به محدودیتهایش است. او به گونهای تصادفی به خانه میلیونری در حال مرگ – بنجامین راند- وارد میشود و همسر میلیونر – ایو- او را در قسمت متعلق به مهمانان خاص اسکان میدهد و چنس خوشحال از یافتن تلویزیون در آنجاست. دیالوگ معروف چنس در این فیلم این است: من دوست دارم ببینم. خیلی زود حضور این فرد تازه وارد باعث دلخوشی و دلگرمی بنجامین راند میشود و برای او ارزش و احترام فراوانی قائل میشوند. چنس توسط بنجـامین به رئیس جمهور معرفی میشود و به یکی از مشـاوران غیر رسمـی وی بدل میشود. تمام آنچه که چنس بر زبان میآورد تعداد محدودی جمله و عبارت است که مرتبط با دانش او در باغبانی است و نه چیزی بیشتر.
هجویه سـازی، یکی از ژانرهـای در معرض خطر سینمـای آمریکـا است و معمولاً در قـالب کلی اسلپ استیک آثـار مل بروکس ظاهر میشود. فیلم بودن یکی از نمونههای خوب و زیرکانهای است که توانسته در این قالب بیانی خود را به خوبی نشان دهد و بیشتر شبیه به یک بازی هوشمندانه فکری است که قهرمان داستان بدون اینکه متوجه باشد و با به کاربردن جملاتی کلی و در عین حال بی معنی از بسیاری از درگیریها جان سالم به در میبرد. اما آیا کلام چنس بی معنی تر از کلام رئیس جمهور به نظر میرسد که از پلی به سوی قرن بیست و یکم صحبت میکند؟
در یک برآورد کلی، کلام متعارف و معقول در این زمانه میبایست دارای این محدودیتها و ویژگیها باشد: نخست آنکه آنچنان باشد که درمحدوده نیاز تلویزیون به ابراز یک سری از جملات متداول و کلیشهای است، دوم به دور از وعده و قولهای ثابت و تغییر ناپذیر باشد و سوم اینکه کوتاه باشد و با درنظر گرفتن محدودیت زمانی و توجه مخاطبین ارائه شود. مانند چنس که همیشه کنترل تلویزیون را در دست داشت و هر زمان که برنامهای را مطلوب خود نمییافت فوراً آن کانال را عوض میکرد.
تکیه کلامهای چنس میتواند نشان دهد که سخن عمومی تا چه اندازه میتواند سطحی و کم مایه باشد اما نوع پذیرش و استقبال از آن سخنان کم مایگی بیشتری را نزد مخاطبین آشکار میسازد. به عنوان مثال چنس که ظاهری آراسته و رسمی دارد و مانند فردی تحصیل کرده سخن میگوید، به اشتباه او را به خانوادهای ثروتمند و با نفوذ منتسب میکنند. در واقع، او به لحاظ اجتماعی بسیار خام و بی تجربه است و لوئیز آشپز همیشه به او میگفت که تو تا ابد مانند یک بچه باقی خواهی ماند. اما این سادگی و شفافیت میتواند به نوعی اعتماد به نفس بالای وی تعبیر شود. مانند زمانی که چنس رئیس جمهور را با اسم کوچک وی مورد خطاب قرار میدهد و یا دستاـنش را در آغوش میگرفت.
فیلم نشان میدهد که اگر شما به ظاهر درست و برحق به نظر برسید و دوستان قدرتمندی هم داشته باشید حتی اگر سخنان پیش پا افتاده و کلیشهای هم تکرار کنید میتوانید راه رشد و ترقی را در جامعه امروز برای خود هموار کنید. در انتهای فیلم چنس به عنوان یکی از کاندیداهای جدی ریاست جمهوری مطرح میشود. چرا نه؟ یک نمونه آن را خودم در مورد لامر الکساندر در یکی از شبکههای تلویزیونی دیدم. هیچ نکته در کلام لامر آلکساندر وجود نداشت که چنس قادر به بیان آن نباشد.
فیلم اما خالی از اشکال نیست. دو داستان فرعی با رویکرد سکس محور در فیلم وجود دارد که هیچکدام آنها ضروری به نظر نمیرسد. داستان ناتوانی جنسی رئیس جمهور میتواند به کلی حذف شود و اغواگری همسر پیرمرد میلیونر- با بازی شرلی مک لین- هم جای سئوال دارد چرا که او را بسیار پائین تر از هوش و فراست معمول خود نشان میدهد. شرلی مک لین بیان کننده هوش و زیرکی است و میبایست کنجکاوی بیشتری در مورد چنس نشان دهد و موقعیتهای جالبتری خلق کند تا اینکه آنچنان اعمال شرم آوری را در حضور چنس و بر روی قالی انجام دهد.
در صحنـه پایانـی فیلـم – که بسیـار مورد بحث قرار گرفته- چنس به راحتـی بر روی سطح دریـاچه قدم می زند و میتوانیم ببینیم که او واقعاً بر روی آب راه میرود چرا که او به سمت جلو خم میشود و نوک چتر خود را در آب فرو میبرد. وقتی که مشغول تدریس این فیلم بودم بحثهای فراوانی پیرامون این صحنه با دانشجویانم داشتم. گروهی تاکید میکردند که چنس بر روی یک بستر شنی پنهان شده در زیر آب که تنها یک سانت تا سطح آب عمق دارد قدم می زند ویا اینکه یک پل غوطه ور در زیرآب قرار داشت. اما هیچکدام را معتبر نمیدانستم و فریاد میزدم که فیلم دارد به ما یک تصویر را نشان میدهد و زمانی که در حال صحبت پیرامون یک تصویر هستید این اجازه را نداری که تفاسیر ساختگی خودتان را برآن تحمیل کنید. به این دلیل که هال اشبی هیچ بستر شنی و یا ستونی را به ما نشـان نمیدهد. یک فیلم، تنها آن چیزی است که به ما نشان میدهد. نه چیزی بیشتر. حال ببینیم این تصویر از چه حکایت میکند. در این تصویر، سیمای مردی را میبینیم که عمل او تداعی کننده یکی از شخصیتهای تاریخی است. چه چیزی به ذهن ما خطور میکند؟ آیا چنس همان شخصیت مسیح است؟ آیا خرد دانش رهبران بزرگ، تنها ظاهر معنی داری دارند؟ آیا مذهب و سیاست آن چیزی است که ما به راستی در جستجوی آنیم؟ منطق فیلم از این منظر بسیار هراس انگیز است. آیا این امکان وجود دارد که همگی ما نوع رندانهتری از چنس باغبان باشیم؟ آیا ما از همان آغاز طفولیت به گونهای تربیت شدهایم تا به طور خودکار و مکانیکی به کلام و مفاهیم بیرونی پاسخ دهیم؟ آیا هرگز تلاش کردهایم تا به طور مستقل برای خودمان فکر کنیم؟ و یا تنها آن چیزی را بیان میکنیم که دیگران هم آن را بیان میکنند و به همین اندازه راضی و خرسند هستیم. آخرین دیالوگ فیلم این است" زندگی شما، شرایط ذهنی شماست."
هیچ برنامه کامپیوتری قادر به بقا نخواهد بود و همچنین آن قسمت از وجود خودمان که آن را با چنین برنامههایی محدود کردهایم. سئوال این نیست که آیا کامپیوتر میتواند مانند انسان فکر کند یا نه؟ بلکه پرسش اصلی این است که آیا قادر خواهیم بود تا خود را از فکر کردن به مثابه یک کامپیوتر رهایی دهیم یا خیر؟