چند کلمه، برای ِ دید و بازدید نوروز

یوسف علیخانی

▪️عید گل‌بنفشه است
مادربزرگ پدری‌مان را ندیده بودیم، پدربزرگ، رفته بود برای‌مان عنقزی آورده بود که گاهی بهش می‌گفتیم «زن‌بابا». خودش پا داشت برود توی باغستان و گل‌بنفشه بچیند اما به داود، پسرعموی‌ام که یک دسته گل بنفشه از فندق‌باغ‌شان می‌چید، یک یک‌تومانی تمیز می‌داد. من هم بعدش می‌رفتم؛ همراه داود. هنوز زمین باغستان گِلی بود. چکمه‌های‌مان توی گِل می‌رفت و شالاپ شالاپ و بعد می‌رسیم به کونه‌ی فندق‌بوته‌ها که جای برآمدن و سلام کردن گل‌بنفشه‌ها بود. یکی و دو تا و یک دسته و بعد علفی تازه هم می‌چیدیم و گل بنفشه‌ها را بند می‌‌زدیم و دسته‌گل را می‌بردیم برای زن‌بابا. زن‌بابا، یک تومانی تمیزی بهم می‌داد. داود خوشحال شده بود که من هم مثل او یک‌تومانی دارم. عنقزی گل‌بنفشه‌ها را می‌ریخت پشت توری مگس‌گیر سه‌لتی (پنجره) دراز اتاق‌شان با بابابزرگ.


▪️عید انبان آرد است
پدرم آمده بود قزوین و کارخانه‌‌ی تبد کار می‌کرد که هیچ‌وقت نفهمیدم کارش چیست. بعد البته وقتی ما را آورد شهر، دیگر رفته بود کارخانه‌ی فرش‌پارس. عیدها که می‌آمد میلک، بیش از اینکه منتظر او باشیم، منتظر انبان آردی بودیم که کول‌اش بود و می‌دانستیم پر از شکلات و شیرینی و انجیر و خرماست. جاده‌ی زادگاهم از اولین برف و باران، که اغلب از آبان شروع می‌شد، بسته بود تا یک ماه رفته از بهار. هرکسی این مدت می‌آمد، نهایت باید با ماشین‌های گذری که به دهات اطراف می‌آمدند، می‌آمد و پدر هم راهی نداشت جز اینکه یا از همان سر پل بهرام‌آباد پیاده بیاید یا برود دورچال و از آنجا پا در برف کند یا خیلی شانس می‌آورد، با کمپرسی‌ای که به دهات بالا می‌رفت، تا گردنه‌ی برابر دهات‌مان می‌آمد و بعد مادرم می‌گفت «دارد می‌آید. انبان هم کول‌اش هست» و ما هرچی نگاه می‌کردیم انبانی نمی‌دیدیم که انبان، سفید بود و برف‌ها مال خودشان کرده بودند.

▪️عید هم برای خودش چراغ‌دار بود
ما یک چراغ شب‌خواب نفتی داشتیم که فقط برای تاریکی شب نبود. چراغی همه‌کاره بود؛ در روزهای عزیز. این روزهای عزیز، اول هر ماه بود و جمعه‌ها بود و چارشمبه‌سوری و صد البته تمام ایام عید نوروز. مادرم له‌له (شیشه‌ی لوله‌ای بالای سر چراغ) اش را درمی‌آورد. ها می‌کرد توی شیشه. دل له‌له مه‌ای می‌شد و بعد با ادامه‌ی دستمال‌سر (روسری)اش توی له‌له می‌چرخاند و صدای استخوان‌های نادیده به گوش می‌آمد و برق که می‌زد، صلوات می‌فرستاد و کبریت می‌زد به دندانه‌های چراغک. چراغک جان می‌گرفت و کسی جرات نداشت تا زمان‌اش خاموش‌اش کند. نور بود.

▪️ماهی‌دودی با سبزی‌پلو خوش‌مزه بود
ماهی‌دودی گاهی چند ماه به میخِ چوبی اتاق آویزان بود و می‌دانستیم درست شبی پایین می‌آید که رادیو توپ در کرده و عید شده. تا عید بشود، صد بار به ماهی‌دودی دست می‌کشیدیم و دست‌مان را جلوی دماغ‌مان می‌بردیم که بو دود می‌داد؛ تا سال‌ها فکر می‌کردیم دریا دودآلود که بوده، این ماهی را گرفته‌اند. مادرم می‌گفت نمک زده‌اند زنده بماند. ماهی با چشم‌های خشک‌اش، نگاه‌مان می‌کرد مدام.

▪️عموجان با آفتابه، عید می‌آورد
تا عموجان‌مان نمی‌آمد و آفتابه‌ی مسی جهیزیه‌ی مامان که توی‌اش آب پر کرده بودند و لابد آب جادویی بود و آن آب را با سلام و صلوات و البته کمک جاروجان به پیش‌دری خانه‌مان نمی‌زد، کسی حق آمدن به خانه‌مان را نداشت و با آمدن عموجان، داخل خانه‌مان از حالت خواب و سیاه و سفیدی درمی‌آمد و رنگی می‌شد.

▪️عید گرفتنی بود همیشه
عید که می‌شد، اول ما کوچک‌ترها باید می‌ماندیم تا بزرگ‌ترها بروند عیددیدنی و بعد نوبت ما بشود. حتما هم باید شخصا برای عرض ادب، خدمت عزیزان می‌رسیدیم تا بعد دو ریالی یا پنج ریالی یا یک تومانی, عیدی بگیریم. تنها کسی که بهمان پنج‌تومانی می‌داد، پدرجان بود که توضیح و تفصیل هم می‌داد که این پنج‌تومانی‌ها پول معمولی نیستند و تازه ضرب شدند و ...

▪️شکوفه‌ها از ترس برفان نمی‌آمدند
دهات ما خیلی زود پیر می‌شد و روی سرش برف می‌نشست و تا وقتی هم که آفتاب بهش زور نمی‌آورد، همان ریختی می‌ماند که بود. نهایت دو روزی، آفتاب زور بیشتر می‌آورد و قندیل‌های یخ از نیاس‌های پشت‌بام‌ها چشمه می‌شدند و بعد شاتالاپ. بعد این وسط، صدای گنجشک‌ها که دوباره تمام پیش‌بام‌ها و پشت‌بام‌ها را مال خودشان کرده بودند و مادرم که به تکاپو افتاده بود و فرش و فروش را می‌شست و دیوارهای کاهگلی را گل‌کار می‌کرد؛ با جاروی دسته‌سنگین که می‌ترسیدیم آخرش از دست او، کمری بشویم؛ وقتی مادرجان را عاصی می‌کردیم و تنها ابزار جنگی‌اش همین جاروجان می‌شد.

برچسب ها:

سایت فروش

آموت در آپارات

آموت در شبکه های اجتماعی

 

دانلود کتابنامه آموت

کتابفروشی آموت

 

تمامی حقوق مطالب محفوظ است 2024© طراحی شده بوسیله کتابدار

جستجو