گاهی اوقات، بیشتر از این که دلتنگ عزیزانمان شویم، دلمان برای احساسی که آنها باعث میشدند نسبت به خودمان داشته باشیم، تنگ میشود.
گاهی اوقات، بیشتر از این که دلتنگ عزیزانمان شویم، دلمان برای احساسی که آنها باعث میشدند نسبت به خودمان داشته باشیم، تنگ میشود.
عشق چیزی جز خود نمیبخشد،
و چیزی جز خود نمیگیرد.
عشق به چنگ نمیآورد، و در چنگ نمیماند،
زیرا که عشق را تنها عشق بس است.
مسئله این نیست که زمان همه زخمها را تسکین میدهد، بلکه گذشت سالهای عمر به ما اجازه میدهد به روش خاص خود با اندوهمان آشتی کنیم.
هرچندگاه، قصهای از عشق میشنویم که به ما یادآوری میکند، در تاریکترین ساعات زندگی، امید مانند شمعی روشن راهمان را روشن میکند.
عشق یه مفهومه و هرکس برای اون چیزی که حس و مفهوم عشق رو براش میسازه کلمهی منحصربهفردی داره.
تا به آدمها نگاه نکنی، وجود ندارند.
نگاهت را که به سمتشان بچرخانی پیدایشان میشود، درست مثل تلویزیون، و آنقدر در ذهن میمانند تا تصاویر جدیدی آنها را از بین ببرد.
تو از بیرون نمیتونی خودت رو ببینی، برای همین هیچ تصوری نداری که چهقدر بینظیری.
از بودن در کنار هم، حس خوشایندی داشتیم. در آن لحظه چیز زیادی از هم نمیدانستیم، اما شاید اینطوری بهتر بود. مثل این بود که به یک غریبه بگویی:«نمیشناسمت، اما مطمئنم اگر میشناختم، دوستت داشتم.»
حالا به نظر میرسید اینکه از همیشه آسیبپذیرتر شده است، موجب شده اعتمادش به دیگران کمتر هم بشود. اکنون که در شکنندهترین شرایط زندگیاش قرار داشت، به تنها کسی که میشناخت، رو کرده بود: خودش.