هنوز کلماتش در گوشم است. صدای قدمهایش را روی شنها میشنوم. او را در حال غواصی میبینم: یک انحنای کمرنگ که در دریا ناپدید میشود.
هنوز کلماتش در گوشم است. صدای قدمهایش را روی شنها میشنوم. او را در حال غواصی میبینم: یک انحنای کمرنگ که در دریا ناپدید میشود.
ضعف گناه نیست. خدا ما رو با ایرادهای خاصمون آفریده و چالش رفع اونها رو توی وجودمون گذاشته. روبهرو شدن با اونهایی که بیشتر از همه ما رو آزار میده امتحان واقعیه.
مدام به چهره سرزندهاش نگاه میکردم، صورتش را جمع کرده بود و ادای بزرگترها را درمیآورد. ناگهان حس عجیبی پیدا کردم. این حس هرازچندگاهی به سراغ والدین میآید. دارید فرزندتان را در یک موقعیت عادی تماشا میکنید، نه روی صحنه یا هنگام فوتبال بازیکردن. نشستهاند و شما نگاهشان میکنید و متوجه میشوید که آنها تمام زندگیتان هستند. این موضوع به شکل وحشتناکی تحتتاثیرتان قرار میدهد، میترسید و میخواهید زمان را متوقف کنید.
چه کسی برای مهمانی شام به خانهی همسایه میرود و نوزادش را در خانه تنها میگذارد؟ کدام مادر چنین کاری میکند؟ باز آن حس درد و رنج آشنا در درونش بیدار میشود: او مادر خوبی نیست.
انرژی رعبانگیزی در خانه جریان دارد. همیشه اینجاست و انگار نمیتوانم آن را از خودم دور کنم. این موج دلهرهآور، شبها بدتر و شدیدتر میشود. میدانم که بیشترش در ذهن خودم جریان دارد و زاییدهی تخیل خودم است، اما فرقی نمیکند؛ چیزهایی که در ذهن آدم میگذرد هم میتواند خطرناک و تهدیدآمیز باشد.
هر کسی تصور یا خاطرهای دارد که آن را چون رازی با خود حمل میکند؛ رازی که آن را در شب باز میکند، مثل تکهای شیرینی پنهان شده. اگر از میان آن بگذری، درون درهای از رؤیاها غرق میشوی.
«بعضی وقتها مدت زمانی که کسی را میشناسی چندان تعیینکننده نیست، بلکه آنچه به طور مشترک پشت سر گذراندهاید، اهمیت دارد.»
هفت شبانهروز بود خواب میدید هفت کوزهای که به هفت چشمه میبرد، به جای آب، خون در آن پر میشود و هفت بار که کوزهها میشکنند، آب چشمهها دوباره برمیگردد و دیگر خون در آنها جوش نمیزند.
زندگی با خود درد و رنج دارد و نمیشود نداشته باشد، زیرا زندگی در خود همه چیز دارد. زندگی یک ترکیب است؛ آمیزهای از چیزهای مختلف، هیچ مرز مشخصی هم وجود ندارد. در ترکیب زندگی، چیزها با هم تداخل دارند، همپوشی دارند، زیرا هیچ چیز در مسیر خودش نیست.