خیلی آرامشبخشه که از آدم فقط یه صدا باقی بمونه. فکر کنم میتونم لحظهی آخر رو در سکوت و آرامش بگذرونم، بی هیچ رنج و غمی.
خیلی آرامشبخشه که از آدم فقط یه صدا باقی بمونه. فکر کنم میتونم لحظهی آخر رو در سکوت و آرامش بگذرونم، بی هیچ رنج و غمی.
رؤیا متعلق به یک سمت مغز است و واقعیت به سمتی دیگر تعلق دارد و در برههای از زندگی به شاهراهی میرسند که مغز گیج و منگ کپ میکند.
با رنج کشیدن است که از زیر سلطه زمان و چیزهای کوچک خارج میشویم و خود را در حضور حقیقتی ژرف مییابیم.
این که بتوانی دل هر کسی را بربایی، این ریسک را هم به همراه دارد که شاید آدمهای اشتباهی را برای دوستی انتخاب کنی.
برگهای پاییزی نمیافتند، پرواز میکنند. آنها بدون هیچ عجلهای این طرف و آن طرف میروند. این تنها شانس آنها برای پرواز کردن است.
به نقطهای دورتر و آرامتر میروم. خودم را به تپهها میرسانم، مینشینم، پاهایم را دراز میکنم و به آب خیره میشوم. تمام سطح آن رنگ نقرهای ماه را به خود گرفته است.
میخواهم بروم، اما نمیتوانم. میخواهم در ساحل و دور از آب باشم.
بالاخره به سوی کسانی که دوستشان داشتیم و ترکشان کردیم، برمیگردیم. به کسانی که هرگز فراموششان نمیکنیم، مثل دو دست بینقص و کامل به درونشان میخزیم، مثل ابرهای پنبهای به درونشان فرو میرویم.
هر آدمی یک جایی، یک زمانی، یک حرف را بهانه میکند که فرار کند. خودش هم نمیداند به کجا و چه وقت و چطور، اما فقط گویی قرار است برود و این رفتن هم اصلا دستِ خودِ آدم نیست.