يوسف عليخاني براي شب عزيز و نگار مجلهي بخارا يك فيلم كوتاه بيست دقيقهاي ساخته. من اين فيلم را تازه ديدهام. آنطور كه پيداست دوربين به دست يوسف است. يوسف يا داخل ماشين نشسته يا بر قاطر سوار است يا بر پاهاي خودش. در يك صبح بهاري كه مه دره را پُر كرده از يك راه مارپيچ، افتاده سمت رودبار و الموت و از آدمهاي روستاها روايت عشق عزيز و نگار را پرسيده. راويان گاهي ميزنند زير آواز به فراخور حال نزار نگار يا عزيز. و گاهي ماغ گاوي ميرود لاي بيتهاي عاشقانه. آنجا كه يوسف بر قاطر سوار است گوش قاطر در حاشيهي قاب تصوير با هر گام كه قاطر برميدارد، يكبار همچو بادبزني ميزند. انگار به ضرباهنگ موسيقياي. يكجا سه سگ يك رمه را مشايعت ميكنند. و آن طرفتر يك دختر با گونههاي سرخ از سرما يا شرم، دنبال برهاي ميرود و بازو مياندازد زير شكم بره و بلندش ميكند مياندازدش دوباره در راه.
در صحنهاي از اين فيلم، آقاي دوربين (يعني يوسف) در خانهاي روستايي نشسته در جمع سه زن، سه زن شگفت. زنها در پيرامون، نزديك ديوارها نشستهاند و آن وسط، سه گربه به نامهاي توفان و شاهصنم و ملوس دراز كشيدهاند. توفان كنار متكاها و اين دو موازي هم اين سوتر نزديك چشم دوربين. يكي از زنها براي دوربين شرح ميدهد كه اين سه گربه همه مادهاند و ملوس دختر شاهصنم و شاهصنم دختر توفان است. صداي يوسف ميآيد «چه اسمهاي قشنگي هم دارند.» بعد آن زن كه شرح گربهها را ميدهد برميخيزد و ملوس را صدا ميزند كه «ملوس بيا شام.» و ملوس و مادر و مادربزرگ كه زبان زن را ميفهمند از جا ميجهند سمت مطبخ. و شگفتزدگي يوسف.
اين صحنهي فيلم ماند در خاطر من. اين سه تا زن توي اتاق و سه گربهي ماده، ذوق حساس به وحدت مرا قلقلك داد. يك وحدتي بود در اين صحنه كه دو جفت «سه» چيده بود جلو دوربين. هردو هم مونث.
شب كه داشتم كتابي را ورق ميزدم چند سطري در شرح روايتي از رسولاكرم (ص) نخوانده بودم كه باز آن خاطرهي ملوسي يكجا نوري شد تابيد بر ذهن من تا داستاننويسي عليخاني را از يك زاويهي ديگر ببينم با تلألؤي ديگر. و چيزي فهميدم كه سخت شيرين بود و برداشتم قلمياش كردم.
ماجرا اين است: پيوند با رحم.
يوسف عليخاني داستاننويسي است كه پيوندش را با زهدان نگسسته است. كدام زهدان و كدام رحم؟ تأويل زهدان همين طبيعت است. همين خاك و گياه و حيواني كه يوسف در آن باليده. همين ميلك، الموت، ديلمستان و ايران. عليخاني شاد است و در پيوند اس با رحمي كه وي را پروريده. مادرش، روستاش، جادهها، گاوها، درختها، رنگها، قاطرها، گلهها، كوهها و درهها، مه، مردان و دختران. اينها مجموعهاي است كه «زهدان يوسف» است. داستانهاي يوسف يك آيين صلهي رحم است. به همين خاطر سخت اصيل است. و آشناست. يك قرابت نسبي دارد با ما كه زهدانمان همان زهدان وي است، همين طبيعت. همين طبيعت شگفت و لطيف. در آن صحنهي فيلم، شش زهدان زنده در رفتارند. اين از شكم آن است و آن از شكم آنديگري. و اينها در كنار هماند. از هم نبريدهاند. در صلهاند.
اما افسوس، نويسندگان ما اغلب در قطع رحماند. از جايي مينويسند كه خون از آن نخوردهاند آنهنگام كه ميباليدند. آن خون اصيل را نميبينند و در انكارش ميكوشند. به چه بهانه؟ به بهانهي مدرن نويسي؟ نميدانم. اما آن خون مثل رودي است كه ته آن درهي مهآلود ميرود. با اطوار ما سيلانش را ساز نميكند. تا يكيمان نطفهاش ميبندد بر رگهاي ما ميكوبد و ما دانسته يا ندانسته با همين خون در زهدان تنگ و تار ميباليم و زاده كه ميشويم وارد زهداني فراختر و روشنتر و رنگارنگتر ميشويم و همينطور زهدان به زهدان تا به رشد برسيم.
به گمانم پيوند با رحم يك مكث ميخواهد. يك توقف و نگاه به پشت سر. اما اين واژهي «پشت سر» فريب است. در واقع اگر بخواهيم با رحم بپيونديم نگاهمان به پيشاروست. چون معرفت و محبت ما را همين كشف رحم و ستايش آن ميسازد. اين فرآيند شگفتي است. كشف دوبارهي آنچه بر ما رفته است و ما چون غرق در رحم بوديم غافل از آن ماندهايم.
نمونه را، اين: يوسف عليخاني «پرده»هايي را كه در طبيعت وي بودهاند زيسته. و شايد فراموش كرده بوده. اما شرح اين پردهها را تا داستان پناهبرخدا و جانقربان را ننوشته بود نميدانسته و با اين بخشِ رحماش منفصل بود. تا نوشت صلهي رحم كرد. يوسف عليخاني آن مهي را كه در درهي زهدانش مينشسته زيسته و فراموشيده. اينكه مادرش به مه سنگ ميزده تا برود و راه براي رفتن شوهرش سر كار آشكار شود. بريده بوده اما تا پناهبرخدا را نوشت دوباره با مه پيوست. همين آشتيها را بگير و برو. پاياني بر آن هست؟
مرتضا كربلاييلو