در جشنوارهی داستانهای ایرانی دیده بودماش؛ سال ۱۳۸۶. البته خودش میگوید قبل از آن یکبار زنگ زده و درباره کنترلپنل سایت قابیل، سوال پرسیده. داستاناش شد رتبهی دوم این جشنواره. بعد وبلاگاش را میخواندم تا روزی که ناشر شدم. زنگ زد و گفت «با مامان میتونیم مزاحمتون بشیم؟»
آمدند و نشستند و گپ زدیم؛ ماماناش را در همان جشنواره مشهد دیده بودم که همراه دخترجاناش آمده بود که هم زیارت باشد و هم سیاحت و هم رقابت برای دخترکش.
گفت «رمانی نوشتم و یک ناشری ازم گرفته و برده ارشاد و غیرمجاز شده.»
آقای ناشر ازش کلی هم پول گرفته بود؛ قبل از اینکه مجوز کتاب را بگیرد!