ارغوان
شعر و دکلمه: هوشنگ ابتهاج
ارغوان، شاخهٔ همخون جدا ماندهی من!
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ...
ارغوان
شعر و دکلمه: هوشنگ ابتهاج
ارغوان، شاخهٔ همخون جدا ماندهی من!
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ...

شیدا خانم مهربان که معرف حضورتان هستند؟
همان مادر مهربانی که باعث گردهمایی دوستان فرزندانشان در کتابفروشی آموت شدند و بعد همت کردند به دعوت از استاد مصطفی رحماندوست، این روزها در حال آماده شدن برای دعوت بعدیشان هستند؛ این بار یک مترجم رمان بزرگسال را دعوت کردهاند.
شیداخانم چند روز قبل آمد و گفت: یک کتاب رو به تعداد سفارش دادیم که برایمان بیاورید.
گفتم: انجام وظیفه شد.
گفت: با مادرها قرار داریم صبحانه را در کافهای بخوریم و بعد بیاییم اینجا کتاب را بگیریم ازتون.
گفتم: چرا جای دیگه؟ حتما باید ازتون پول بگیریم تا کافه بهتون بچسبه؟

دو دختر مهربان وارد کتابفروشی شدند و با عجله گفتند «کمکدرسی دارین؟»
گفتیم «نه.»
اما باز نرفتند. ماندند. گفتند «یعنی نمیآورید.»
ما هم شوخیمان گرفت باهاشان انگار. گفتیم «نه. نمیآوریم.»
باز هم نرفتند. گفتند «میتونیم کتابفروشیتون رو نگاه کنیم.»

یکی از دوستان کتابفروشی آمده و میگوید: مامان میگه بچه هم که بودم، بیرون که میرفتیم خوراکی نمیخواستی و فقط کتاب میخواستی.
بعد یاد خودم میافتم که سال هزار و سیصد و شصت و دو که آمدیم شهر، پدرم به من که کلاس سوم ابتدایی بودم و برادرم ناصر که کلاس اول ابتدایی بود، گفت «هر بیستی که بگیرید، یک سکه پنج تومنی جایزه!»