اولین خاطرات زندگی من، به دو و نیم سالگیام برمیگردد. اتاق من در نداشت و فقط پردهای به قسمت ورودی آن میخ شده بود. به یاد میآورم که یک بار شنیدم پدرم فریاد میکشید. از یک گوشهی پرده نگاه کردم و دیدم پدرم تلویزیون را بلند کرد، آن را به طرف مادرم پرت کرد و او را زمین زد.
مادرم پیش از آنکه من سه ساله شوم، از پدرم طلاق گرفت. به جز این خاطره، تمام خاطراتی که از پدرم دارم، خاطرات خوب است. او هرگز به من و خواهرم خشم نگرفت اما برای مادرم، بارها و بارها این اتفاق افتاد.
من میدانم ازدواج آنها، همراه با بدرفتاری و خشونت بود اما مادرم هرگز در این باره، حرفی نزد. اگر این کار را میکرد، به این معنی بود که دارد پشت سر پدرم بدگویی میکند اما حتی یک بار هم این کار را نکرد. او میخواست رابطهای که من با پدرم دارم، از تمام تنشهایی که بین خودشان وجود داشت، عاری باشد. به همین علت، من برای والدینی که فرزندانشان را در اختلافاتشان دخالت نمیدهند، بسیار احترام قائل هستم.